عشق مامان و بابا احسانعشق مامان و بابا احسان، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

خاطرات احسان مامان

5 مرداد تولد بابایی

سلام خوشگل مامان        چهارشنبه بعد ازظهر که اومدم دنبالت با هم  رفتیم خرید آخه شب تولد بابایی بود با هم کیک و بادکنک و وسایل تزیین برای تولد خریدیم و اومدیم خونه در حال تزیین خونه بودیم که بابایی سر رسید و گفت امروز تولدم نیست که فرداست ما هم گفتیم میدونیم ولی چون فردا خونه عمو محمد اینا دعوت داریم امشبو میبخواهیم جشن بگیریم شما هم که به محض ورود بابایی شعر تولدت مبارک گل پونه رو براش خوندی و بابایی کلی لذت برد .بعد از شام هم یه تولد سه نفره برای بابایی گرفتیم البته شما میگفتی تولد دوتایی مونه .با هم دیگه هم شمع های کیک بابایی رو فوت کردید .بابایی مهربون امیدوارم همیشه سالم و سلامت باشی و ...
5 مرداد 1391

ماه رمضان

سلام پسر مودب مامان          دیروز روز اول ماه رمضان بود با اینکه فکر میکردیم روزه داری توی این فصل سال خیلی سخت باشه ولی هم من هم بابایی با کمک خدا راحت روزه گرفتیم انشالله تا آخر ماه هم همینطور باشیم .دیشب قبل از افطار من و بابایی داشتیم سفره افطار رو آماده میکردیم که شما هم به جمع دو نفره ما پیوستی شروع به کمک کردن کردی پشت سر هم  ،هم میگفتی مامان اینو بخور مامان اونو بخور منم برات توضیح میدادم که من روزه ام تو هم در جواب میگفتی خوب منم روزه ام   ولی همچنان خرما و گردو میل میکردی .مامانی الهی فدات بشم اگه بدونی چقدر منو بابایی لذت بردیم که کنار شما فرشته مهربون روزه مون رو ...
1 مرداد 1391

زانو درد مامانی

سلام مهربون عزیزتر از جونم       از دیروز صبح که از خواب بلند شدم  زانو درد امانم رو بریده نمیدونم چرا و چی شده فقط تا همین الانم  دارم تحملش میکنم و از اونجایی که از دکتر رفتن هم بیزارم  موندیم ببینیم درد کی ما رو رها میکنه .دیشب همش ناراحت بودم و تو هم پیله کرده بودی که روی زانوهام بشینی چند دقیقه ای تحمل کردم ولی بعد صدام در اومد و سرت داد کشیدم الهی بمیرم برات اومدی بغلم کردیو زانوهامو بوس کردی و با یک لبخند شیرینی گفتی مامان بوسش کردم خوب شد حالا بشینم .تا صبح هم هر بار که از زور درد بیدار میشدم با من بیدار میشدی و احوالم رو میپرسیدی .الهی فدای دلت بشم  که اینقدر رئوفه بابایی باید یه ...
28 تير 1391

مهر و محبت احسانی

سلام عزیز مهربونم        دیروزم مامان جون گفت که امروز خیلی آقا بوده و کمتر دستشو توی دهنش کرده منو بابایی هم بهت قول دادیم که ببریمت بیرون تا حسابی بازی کنی آخه دو روزی بود که توی تحریم بودی .باهم رفتیم توی محوطه و تا ساعت 9 شب حسابی بازی کردیمو و گشت زدیم بعد از شام هم همش توی بغلم بودیو  و ناز و نوازشم میکردی ساعت حدودای 11 بود که رفتیم توی رختخواب .از اون روزی که اومدیم توی این خونه منو بابایی میاییم توی اتاق شما پایین تختت میخوابیم تا مثلا عادت کنی توی اتاق خودت بخوابی و نیایی توی اتاق ما ولی فکر کنم حالا ما بد عادت شدیم و دیگه سخته برامون که از اتاقت بریم .وقتی دراز کشیدم دیدم صدام کردی که ما...
27 تير 1391

ناخن

سلام پسر قشنگم       چند روز پیش توی وبلاگ یکی از دوستان (علی خوشتیپ) میخوندم که مامانی علی خوشحال بود از اینکه علی آقا دیگه ناخن هاش رو نمیجوه  و به این فکر میکردم که چقدر بده که بچه آدم این کارو بکنه و آدمو حرص بده  بعدش رفتم خونه و دیدم که همش دستت رو میبری توی دهانت وناخن هاتو میجوی و هر چی منو  بابایی میگیم نکن میگی دوست دارم  هرچی برات دلیل و منطق میاریم که اگر دستتو بکنی توی دهنت میکروب میره توی دلت ، دلت درد میگیره بازم میگی دوست دارم و این دوست دارمتو هم چنان غلیظ میگی که کفر منو باباییو در میاری خلاصه نمیدونم باهات چطوری رفتار کنم و خیلی ناراحتم . ...
26 تير 1391

شعر

این روزها این شعر ها رو میخونی شیرینم تولدت مبارک گل پونه       گل عزیز من یکی یک دونه همه ترانه هام پیشکش چشمات        دلم میخواد فقط از تو بخونههههههه ماه سپید و زیبا تو آسمون نشسته      کنار اون یک عالم ستاره حلقه بسته مثل یک انگشتره نگین داره هزارتا        شب که میشه دوباره میشینه پیش ابرهاااااااااااااا مادر من مادر من تو یاری و یاور من        مادر چه مهربونه دردمنو  میدونه  زخم منو میبنده  بی ...
20 تير 1391

سحرخیز

سلام سحر خیز مامان        امروز صبح ساعت 5 از خواب بیدار شدی و گفتی مانی آب میخوام یه کم آب ریختم توی لیوان و دادم دستت دوباره گفتی آب میخوام بازم  ریختم دادم بهتون بعد گفتی حالا بریم دستشویی .بعد از دستشویی هم گفتی مانی صبح شده برام کارتون آقای دماغ دراز رو بگذار .الان نزدیک 2 هفته هست که گیر دادی به یه کارتون و از وقتی که میایی خونه تا ساعت 12 شب ده ها بار نگاهش میکنی ، کلا برنامه های تلویزیون تعطیل .خلاصه من که داشتم از خواب میمردم هر چی التماست میکردم که آخه بچه هنوز صبح نشده زیر بار نمیرفتی .خودم رفتم توی رختخواب و دراز کشیدم اومدی کنارم و شروع کردی به ناز کردنم و بعدش هم به قول خ...
19 تير 1391

خاطرات این دو سه روز (نامزدی دایی و طیبه جون)

سلام مهربون مامان       روز چهارشنبه بابایی اومد خونه مامان جون اینا دنبالمون بعد با هم رفتیم خرید اول یه کفش برای من و بعد دنبال لباس برای شما فروشگاه دوست داشتنی شما فروشگاه حامی . بعد از کلی گشتن من چندتا لباس خوشگل برات پیدا کردم و گفتم مامانی بیا ببینم اندازتون میشه یا نه که دیدم یه لباس رو خودت از روی رگال برداشتی و میگی من اینو میخوام یه بلوز و شلوارک که روش عکس یک فیل بود زیاد به درد اون مراسم نمیخورد ولی خوب چون شازده پسر خودت انتخاب کرده بودی برات خریدیمش بعد رفتیم بالای همون فروشگاه تا شام بخوریم فضای خیلی خوشگلی داشت حیف که دوربین نبرده بودم شما هم که ترتیب گوشیمونو دادی با اون هم نمیتونم عکس بندا...
17 تير 1391