عشق مامان و بابا احسانعشق مامان و بابا احسان، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

خاطرات احسان مامان

دوره مهمونی مامان جون

سلام آقای مامان    دیروز جمعه دوره مهمونی خونه مامان جون اینا بود من و شما و بابایی هم از پنج شنبه رفتیم خونشون تا کمک مامان جون کنیم شما خیلی پسر آقایی شدی اصلا مامان و بابا رو اذیت نکردی ممنون عزیزم  کلی هم بهت خوش گذشت حسابی دوچرخه سواری کردی در کل روز خوبی .همه از مدل موهات هم خوششون اومده بود و کلی ازت تعریف کردن امیدوارم سایه پدر و مادر ها همیشه بالای سر بچه هاشون باشه چون با وجود اوناست که همه دور هم جمع میشن و شادی میکنن .دیشب از بس خسته بودی ساعت نه نیم خوابت برد مامان فدات عسلکم  .چون دیروز ازتون عکس جدید نگرفتم یه عکس ناز از قبل برات میگذارم که خودم خیلی دوسش دارم ...
16 ارديبهشت 1391

آدامس

سلام عشق طلایی مامان    امروز نزدیکهای ساعت ١٠ بود که زنگ زدم خونه مامان جون اینا تا روز معلم رو بهشون تبریک بگم که شما گوشیو از مامان جون گرفتیو با همون زبون شیرینت پرسیدی : مانی کجایی ؟ گفتم اداره .چیکار داری با مامان؟ جواب دادی: برام آدامس بخر ٧ تا بخر .گفتم دیگه چی میخواهی ؟مانی ٣ تا آداس بخر .خوب دیگه؟مانی دو تا دیگه آداس هم بخر خلاصه چه سرتونو درد بیارم از ما سوال و از شما تمام اعداد با آدامس .آخه یکی نیست بگه بچه تو مامانت آدامس خور بوده یا بابات که اینقدر آدامس دوست داری .مانی فدات که هر وقت میخواهی خودتو برام لوس کنی مانی صدام میکنی و بقیه وقتها مامان .دوستت دارم عسلکم  نازکم  عشقم . ...
12 ارديبهشت 1391

خانوم ها با خانوم ها آقاها با نی نی ها

سلام نی نی بزرگ مامان         هفته گذشته کلی خوش گذشت رفتیم شمال البته به مناسبت تولد مامانی ،بابایی بردمون شمال به شما که خیلی خوش گذشت به زودی عکسهاشو میگذارم . چند وقتیه که به شما میگیم مرد شدی بزرگ شدی که یک دفعه داد میزنیو و میگی من نی نی بزرگم فهمیدی ؟ هر وقت هم که من و بابایی میخواهیم با هم صحبت کنین میایی وسط و میگی خانومها با خانومها صحبت میکنن آقاها با نی نی ها .ازتون هم که سوال میکنم یعنی چی جواب میدی یعنی تو با بابایی حرف نزن برو  من میخوام با بابایی صحبت کنم فهمیدی؟ الهی مامان فدات شم شیرینم اینجا هم داشت برنامه فیتیله رو پخش میکرد که گفتی مامان بیا میخوام با عمو ها عکس بندازم . ...
10 ارديبهشت 1391

مرد کوچولو

سلام حاج احسان آقا          کلی بزرگ شدی مامانی . حرفهای بزرگ بزرگ میزنی .دوستت دارم به اندازه تمام دنیا . نگاهت آرومم میکنه .بوسه هات امیدوارم میکنه و حرفهات دلگرمم .دوستت دارم مامانی دوستت دارم.میبوسمت دلم برات تنگ شده سر کار اومدن برام خیلی سخت بود آخه یکماه بود که پیش هم بودیم .راستی بالاخره بهد از حدود ٢ ماه رفتیم خونمون مستقر شدیم روز دوم عید.شب اول که توی خونمون بودیم موقع خواب من مدل خونه بغلی رو برای بابایی توضیح دادم و گفتم: اول یه هال کوچیک بود بهد یه هال بزرگ بعدش کمد دیواری و اتاق خوابها و... بعد خوابیدیم .از اون شب به بعد همین که میریم توی رختخواب شما شروع میکنی : اول یه هال ...
30 فروردين 1391

مامان من ناراحتم

سلام بزرگمرد کوچک    این روزها هوا خیلی بارونی و قشنگه . دیروز که با بابایی از سرکار اومدیم خونه مامان جون اینا دنبالت مامان جون گفت بعد از سه روز هنوز وضعیت مزاجیت خوب نشده و توصیه کرد برای اینکه راحت تر بشی برات زیتون بگیرم تا بلکم شکمت راحت بشه خلاصه وقتی میومدیم خونه یادمون رفت بگیریم بخاطر همین بابایی برات کاهو و کیوی آورد تا بخوری ماشالله شما هم که عاشق هر دوتاشی یک دل سیر خوردی تا موقعی هم که میخواستیم بخوابیم چند بار رفتی دستشویی . ساعت حدودا ١٠.٣٠ بود که رفتیم خوابیدیم .نزدیکیهای ساعت یک بود که دیدم اومدی پیش ما خوابیدی  ؛خواستم بغلت کنم دیدم خیسی ،فکر میکنم سردیت کرده بود .صدات کردم گفتم :احسانم مامانی ...
30 فروردين 1391

عروسی

سلام عشق مامان             پنج شنبه با همدیگه رفتیم خونه مامان بزرگ اینا شب هم برگشتیم خونمون توی راه برگشت من و بابایی درباره عروسی نوشین (دختر دایی مامانی) صحبت میکردیم که کی و کجاست که یکدفعه شما گفتی مامان من میخوام عروس بشم نوشین عروس نشه گفتم پسرم شما آقایی نمیشه عروس بشی فقط خانمها عروس میشن .بعد شروع کردی به داد و بیداد که من هم میخوام خانم بشم تا عروس بشم خلاصه مامانی این روزها حرفهای جالب زیاد میزنی . دیشب هم ملیحه و علی و پسرشون رادین کوچولو اومده بودن خونمون من داشتم با علی صحبت میکردم بابایی هم با ملی که شما اومدی و گفتی خانمها با خانمها حرف میزنن آقاها با آقاها .اله...
26 فروردين 1391