عشق مامان و بابا احسانعشق مامان و بابا احسان، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

خاطرات احسان مامان

خونه مادر بزرگ

سلام عسلی مامان خیلی آقا شدی ماشالله حرفهایی میزنی که آدم بزرگها میزنن تازگی ها برای اتاقهای خونمون اسم گذاشتی : اتاق مامان بابا ،اتاق آقا احسان و جالب تر از همه به اتاق سوم که من اتاق نشیمنش کردم میگی اتاق شیدایی . هراز چند گاهی هم از من میپرسی مامان دوسم داری بگو دوسم داری بگوووو.مامانی دوستت دارم باور کن از تمام عالم و آدم بیشتر دوستت دارم ولی گاهی اوقات مجبورم باهات جدی برخورد کنم بزرگ که بشی وقتی ایشالله خودت پدر شدی متوجه حرفم میشی بازم میگم پسرم دوستت دارم.راستی درباره عکسهای بالا : پنج شنبه رفته بودیم خونه بابابزرگ اینا که دیدیم شکوفه های گیلاسشون باز شده با زور این دوتا عکس رو از دور ازت انداختم آخه همین که من نزدیک م...
22 فروردين 1391

مرد بزرگ

سلام آقا مامانی دیگه میشه به شما گفت مرد بزرگ آخه دیگه میری دستشویی ومامانیو صدا میکنی فدات بشم عزیزم هر بار هم از من سوال میکنی مامان حالا که اومدم دستشویی دوستم داری ؟ قربونت بشم مامانی همیشه دوستت دارم عسلم       ...
19 فروردين 1391

سال نو

سلام گل پسر قند عسل ای تاج سر عیدت مبارک مامانی زیارتت قبول ممنون که پسر خیلی خوبی بودی و توی سفر نه خودت رو اذیت کردی نه مامانی و بابایی رو فدای مهربونیهات ...
6 فروردين 1391

سفر به خانه خدا

سلام شیرینم از چهار شنبه تا امروز صبح خونه مامان بزرگ (مامان بابایی) بودیم حسابی کمکشون کردیم و خونه تکونی کردیم خسته شدم هزارتا . امروز هم روز آخریه که میام سر کار ١٤ روز مرخصی گرفتم آخه فردا شب انشاالله میریم سفر خانه خدا الان اومدم اداره تا کارامو جمع و جور کنم کلی کار دارم .صبح هم بردمت خونه مامان جون اینا خواب بودی البته دیشب تا ساعت یک داشتی آتیش میسوزوندی دوستت دارم شیطون بلا . ...
13 اسفند 1390

خونه جدید و سرما

سلام طلایی مامان دیشب بعد از چندین روز بالاخره بابایی راضی شد بریم خونه خودمون اولش که رفتیم خوب بود گرم شده بود ولی آخر شب پکیج خاموش شد و سرما شروع شد شما هم که هیچ وقت شبها سه بار pp نمیکردی دیشب سه بار مامانیو غافلگیر کردی بابایی هم کلی غر غر کرد و اعصابمو بهم ریخت خلاصه دیدیم خونه سرده مجبور شدیم بریم توی یکی از اتاقها و بخاری برقی روشن کنیم .من بخاری رو گذاشتم روی دراور و خوابیدیم صبح که بلند شدیم بابایی گفت نگاه کن چیکار کردییییییی . لبه دراور سوخته بود و رنگش عوض شده بود . ولی با همه این احوال شما سرحال و شاداب بودیو  بازی میکردی .یادم رفت بگم مامان جون اینا هم دیشب اومدن دیدن خونمون بنده خداها خیلی زحمت کشیدن دست...
10 اسفند 1390

بوس

  سلام پسر مهربونم دیشب با بابایی رفتیم تلویزیون خریدیم به خاطر همین باز هم دیر اومدیم خونه مامان جون اینا وقتی رسیدیم شما پریدی بغلم کردی فدای مهربونیات گفتی مامان خسته ای ؟گفتم آره مامانی . مثل همیشه صورتم رو توی دستهای کوچولوت گرفتیو از دو طرف بوسم کردی بعد هم حسابی بغلم کردی و گفتی مامان حالا خستگیت در اومد . وای پسرم نمیدونی وقتی بغلم میکنی چقدر لذت میبرم اون لحظه رو با تمام دنیا عوض نمیکنم دوستت دارم پسرم عاشقتم احسانم. مادر بودن را نه برای مادر خطاب شدن نه برای بزرگی وجودش مادر بودن را برای باتو بودن              &n...
7 اسفند 1390

دکتر بیات

سلام آقای دکتر بیات چند وقت پیش بابایی برای شما یه کیف وسایل پزشکی خرید شما خیلی دوستش داری و هر روز مثل دکترها با گوشی و درجه و... ما رو معاینه میکنی و میگی خوبی خوبی . مامان جون دیروز شمارو صداکرد آقای مهندس ، سریع جواب مامان جونیو دادی و گفتی من آقای دکتر احسان بیاتم مهندس نیستم دایی محمد رضا مهندسه . الهی مامان فدای شیرین زبونیهات شما که انقدر خوب همه چیز رو متوجه میشی نمیدونم چرا دستشویی رفتن رو یاد نمیگیری یا بهتر بگم نمیخواهی یاد بگیری؟ دوستت دارم گل پسر قند و عسل. اینم یه عکس با عینک دکتری. ...
1 اسفند 1390

زبل خان

سلام زبل خان                الهی مامان فدات بشم که صبح گریه میکردی تا من نیام اداره فدای اشکهات که هر وقت یادم میافته مثل الان گریه ام میگیره دوستت دارم مامانی باور کن اصلا دلم نمیخواد ناراحتت کنم ولی مامانی به کارم خیلی عادت کردم بعد از ٩ سال واقعا برام سخته که نیام سرکار ببخش منو مامانی . از چهارشنبه شب تا امروز صبح خونه مامان بزرگ اینا بودیم بنده خدا خیلی برامون زحمت کشید خدا سلامت نگهشون داره . دیشب کلی سر و صدا و شلوغکاری میکردی که یکدفعه بابایی عصبانی شد و به شما گفت اگه میخواهی سر و صدا کنی برو توی اتاق بازی کن سرمون درد میگیره ،اونوقت شما هم رفتیو ...
29 بهمن 1390

زحمت برای مامان جون

سلام پسر باهوشم                                                             پسر نازم حدود یک هفته ای میشه که اسباب کشی کردیم ولی چون خونمون سرده خونه مامان جون اینا هستیم بنده خدا مامان جون روزها که شما رو نگه میداره تازه لباسها و ملافه ها و قالیچه های که نشسته بودم رو هم آوردیم خونه مامان جون اینا که مامان جون زحمت کشیده و همشو برامون شسته واقعا شرمندش...
26 بهمن 1390