زبل خان
سلام زبل خان
الهی مامان فدات بشم که صبح گریه میکردی تا من نیام اداره فدای اشکهات که هر وقت یادم میافته مثل الان گریه ام میگیره دوستت دارم مامانی باور کن اصلا دلم نمیخواد ناراحتت کنم ولی مامانی به کارم خیلی عادت کردم بعد از ٩ سال واقعا برام سخته که نیام سرکار ببخش منو مامانی . از چهارشنبه شب تا امروز صبح خونه مامان بزرگ اینا بودیم بنده خدا خیلی برامون زحمت کشید خدا سلامت نگهشون داره . دیشب کلی سر و صدا و شلوغکاری میکردی که یکدفعه بابایی عصبانی شد و به شما گفت اگه میخواهی سر و صدا کنی برو توی اتاق بازی کن سرمون درد میگیره ،اونوقت شما هم رفتیو دستش رو گرفتیو و گفتی بابایی بدو برو توی اتاق من میخوام بازی کنم سرت درد نگیره .... فدای اون زبونت بشه مامان بنده خدا بابایی دیگه نمیدونست باید دعوات کنه یا اینکه خندش رو کنترل کنه. میبوسمت عزیزم و بیصبرانه منتظرم برگردم پیشت.