عشق مامان و بابا احسانعشق مامان و بابا احسان، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

خاطرات احسان مامان

پسر مهربونم

سلام عسلم یکشنبه صبح مامان جون اینا رو بردیم فرودگاه برای اینکه برن مکه .شما از صبحش بهانه گیری میکردی که باید من رو هم ببرید .مامان اللهی فدات شم مهربونم . من و شما و بابایی هم این چند روز که مامان جون اینا نیستن باید بمونیم خونشون آخه تا حالا چند بار خونه همسایه هاشون دزد اومده .شما رو هم که با خودم میارم اداره .مهد هم که نمیری الان هم که دارم مینویسم خوابیدی روی چند تا صندلی که کنارمه .بمیرم مامانی که خسته شدی .چند تا عکس  توی فرودگاه ازتون انداختم که میگذارم برات .سوار این ماشینک ها شده بودی و کیف میکردی .عکسهای بعدی هم پارک نزدیک خونه مامان جون ایناست که مشغول خوردن بستنی هستی . دیشب موقع خواب بازم برام love ترکوندی : مامان...
16 خرداد 1391

زن دایی

سلام نفسم    دیروز عصر که رفتیم خونه زن عموزهرا زنگ زد و گفت میخوان بیان خونمون .منم به شما گفتم پسرم اتاقتو مرتب کن مهمون میخواد بیاد .پرسیدی مامان کی میاد ؟ گفتم عمو محمد و زن عمو .گفتی مامان زن دایی طیبه هم میاد آخه من خیلی دوستش دارم بگو بیاد .الهی فدات بشم مامانی اینم چندتا عکس از دیروزت:   ...
10 خرداد 1391

کوچیک و بزرگ

سلام عسل طلا     دیشب داشتم آشپزی میکردم که اومدی کنارم و گفتی مانی میشه منم آشپزی کنم در جوابت گفتم نه مامان جان گازه خطر داره شما هم هنوز کوچولویی ایشالله بزرگ شدی بیا کمکم کن گفتی نه مامان بزرگ شدم ببین بعد تا جایی که میتونستی روی پنجه ایستادی تا قدت بلند تر بشه .بعد از چند دقیقه که پیشم ایستاده بودی ازت خواستم یه آبکش از توی کابینت بهم بدی که سریع در جوابم گفتی نه مامان آخه من کوچولوام نمیتونم .بهت گفتم شما که الان گفتی بزرگ شدی چی شد پس ؟در جوابم گفتی الان دوباره کوچیک شدم آدم میتونه هی بزرگ شه هی کوچیک بعد هی قدت رو بلند و کوتاه میکردی . مامان الهی فدای اون زبونت بشم شیرینم ...
9 خرداد 1391

دلتنگی مامانی و پارک بردن شما

سلام عسل طلا >www.kalfaz.blogfa.com   دیروز بعد از ظهر بابایی زنگ زد و گفت یه کم دیرتر میاد دنبالمون من هم که رسیدم خونه مامان جون اینا شما ازم خواستی ببرمت پارک از اونجایی که دل خودم هم خیلی گرفته بود باباجون مارو برد پارک کلی با همدیگه بازی کردیم (وقتی کنار توام هیچ غمی ندارم ) بعد هم بابایی اومد دنبالمون و با هم رفتیم خونه اینم چندتا عکس از دیروز ...
7 خرداد 1391

ماشین مسابقه

سلام طلایی مامان   چند شبیه که موقع خواب که میشه میدویی میری توی تختتو وچشماتو میبندی و میگی مامان زود باشید زود بخوابید وگر نه ماشین مسابقه میادا .هر چی هم ازت سوال میکنم ماشین مسابقه چیه کجا دیدی یا اینکه کی شمارو از ماشین مسابقه ترسونده جوابی نمیدی ولی واقعا ترسیدی مامان جون بنده خدا هم تعجب میکرد و میگفت اونجا هم همینو میگی و سریع میخوابی .البته از یه جهاتی برای من خیلی خوب شده چون دیگه موقع خواب بهانه گیری نمیکنی و سریع چشماتو میبندی و میخوابی ولی در کل دوست ندارم هیچ چیز ذهن آرومت رو آزار بده و ناراحتت کنه دوستت دارم مامانی ...
6 خرداد 1391

اولین روز مهد

سلام نخودم    امروز با خودم آوردمت اداره بعد از اینکه صبحونتو خوردی ساعت ٩ بردمت مهد اولش گریه کردی ولی بعدش رفتی توی پارک حیاط مهد و من برگشتم اداره یک ساعت بعد اومدم دنبالت همین که منو دیدی زدی زیر گریه ولی در کل از مهد خوشت اومده بود الان هم داری همه اتاقمو بهم میریزی عکس سمت چپ برای دیشبه و سمت راست برای الان ...
3 خرداد 1391

جشن

سلام عسلی    چند روزی بود که حسابی سرم شلوغ بود آخه داریم برای دایی محمد رضا آستین بالا میزنیم بالاخره تونستیم متقاعدش کنیم که ازدواج کنه یا به قول شما داماد بشه عروس نازمون هم غریبه نیست طیبه دختر عموته .ایشالله خوش بخت بشن .پنج شنبه از صبح با مامان جون درگیر خرید وسایل شب بله برون بودیم خدا رو شکر همه چیز خوب بود شب هم رفتیم خونه عمو محمد اینا شما خیلی ناآروم بودی نمیدونم چرا .اصلا نذاشتی متوجه بشم چه خبر بود یک بار هم از گریه زیاد رنگت پرید من اولش متوجه نشدم ولی با عکس العمل بقیه برق از سرم پرید بمیرم برات مامانی .خیلی دوستت دارم عسلکم . ...
2 خرداد 1391

بستنی

سلام طلایی مامان      چند روزیه که وقتی با بابایی میایم خونه مامان جون اینا دنبالت میگی بریم بستنی بخریم. بنده خدا بابایی هم در هر مغازه ای که شما دستور بدید پارک میکنه و اوامر شمارو اطاعت میکنه .شما هم که هر روز یه مدل جدید هوس میکنی و اونهایی که بابایی روز قبل براتون خریده رو قبول نداری .خلاصه هر روز بعد از پیاده سازی پروژه بستنی باید شمارو ببرن توی محوطه و حسابی باهاتون توپ بازی و دنبال بازی کنن .من همیجا از همسر عزیزم برای تموم مهربونیهاش تشکر میکنم و امیدوارم خداوند مهربون توی همه کاراش یار و یاورش باشه.شبها هم موقع خواب خودت میری و مسواک میزنی .مامان جون و باباجون و دایی محمد رضا و دایی ماهان هم...
2 خرداد 1391

روز مادر

سلام خوشگل خوشگلا   دیروز اداره مامانی بعد از هرگز یه جشن درست و حسابی برامون گرفته بود خوش گذشت جای تو هم پیشم خیلی خالی بود دوست داشتم با خودم ببرمت ولی همه گفتن خسته میشی .دیشب موقع خواب بغلت کردم و گفتم خدایا شکرت که پسر به این آقایی و خوشگلی بهم دادی و یه بوست کردم هنوز روی رختخوابت نذاشته بودمت که دیدم سرتو رو به آسمون کردی و گفتی خدایا شکرت که مامان به این خانومی و خوشگلی بهم دادی و زودی بوسم کردیو چشماتو بستی .الهی مامان فدات شم که اینقدر قشنگ میتونی حرفهامونو به خودمون برگردونی دوستت دارم عسلم و عاشقتم . بعداز ظهر هم اول رفتیم خونه مامان جونی و روز مادر رو بهشون تبریک گفتیم بعد رفتیم خونه مامان بزرگ که دیدیم بند...
24 ارديبهشت 1391