خاطرات این دو سه روز (نامزدی دایی و طیبه جون)
سلام مهربون مامان
روز چهارشنبه بابایی اومد خونه مامان جون اینا دنبالمون بعد با هم رفتیم خرید اول یه کفش برای من و بعد دنبال لباس برای شما فروشگاه دوست داشتنی شما فروشگاه حامی . بعد از کلی گشتن من چندتا لباس خوشگل برات پیدا کردم و گفتم مامانی بیا ببینم اندازتون میشه یا نه که دیدم یه لباس رو خودت از روی رگال برداشتی و میگی من اینو میخوام یه بلوز و شلوارک که روش عکس یک فیل بود زیاد به درد اون مراسم نمیخورد ولی خوب چون شازده پسر خودت انتخاب کرده بودی برات خریدیمش بعد رفتیم بالای همون فروشگاه تا شام بخوریم فضای خیلی خوشگلی داشت حیف که دوربین نبرده بودم شما هم که ترتیب گوشیمونو دادی با اون هم نمیتونم عکس بندازم ولی خلاصه خیلی خوب بود .برای نیمه شعبان و تولد آقا امام زمان هم جشن گرفته بودن و ما از اون بالا آتیش بازی رو تماشا میکردیم فدات بشم که شما هم چه ذوقی میکردی . دیگه خیلی دیر وقت بود که اومدیم خونه و خوابیدیم .صبح 5 شنبه هم رفتیم دنبال مامان جون و با هم رفتیم آرایشگاه خاله سعیده تا ظهر باهم اونجا بودیم خاله خیلی زحمت کشید دستش درد نکنه شما هم که طبق معمول من هر کاری میکردم ذوق میکردی و داد میزدی مامانی خوشگل شدی عروس شدی .الهی فدات شم .بعداز ظهر هم که رفتیم تالار برای اولین بار موندی پیش خودم و نرفتی پیش بابایی همش میگفتی مامان برو برقص میخوام برات دست بزنم از نقلهایی هم که مامان جون آورده تا بریزه سر طیبه جون میاوردی و میریختی سرم و کلی حال میکردی ولی بعدش پشیمون میشدی و میخواستی توی اون موهای فر شده شینیون شده دنبال نقلها بگردی که با این کارت کلی موهامو بهم ریختی ولی با این حال من کیف میکردم که پیشم موندی ولی نگذاشتی حتی یک دونه عکس درست حسابی ازت بندازم فقط یک دونه با حنانه عکس داری که بعدا برات میگذارم . روز خیلی خوبی بود کلی با هم حال کردیم طیبه جون و دایی محمد رضا هم خیلی ناز شده بودن همه مهمونها هم به اتفاق میگفتن من و طیبه جون مثل خواهر دوقلوییم جالبه نه؟ زن داداش و خواهر شوهر شبیه هم .انشااله خوشبخت و عاقبت بخیر بشن و یک روز هم من شما رو توی لباس دامادی ببینم به امید اون روز