عشق مامان و بابا احسانعشق مامان و بابا احسان، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره

خاطرات احسان مامان

نقاشی

سلام نقاش کوچولو امروز اولین نقاشی واضحت رو کشیدی کلی ذوق کردم عکسها رو هم بعد میگذارم الان خیلی کار دارم هزار تا بوووووس برای نقاش کوچولوی مامان اینم نقاشی های گل مامان: ...
10 آبان 1391

مامان دستم میسوزه

سلام پسر صبورم    جمعه از صبح رفتیم خونه مامان بزرگ اینا تا عصر اونجا بودیم حسابی ورجه وورجه کردی و با حنانه و مطهرهو البته به سر دستگیه بابایی آتیش سوزوندید بعد از ظهر هم رفتیم خونه عزیز جون اینا (مامان بزرگ مامانی) عید دیدنی کردیمو و اونجا هم کلی با دایی ماهان و علی(پسر دایی مامانی) بازی کردید و دوباره برگشتیم خونه مامان بزرگ اینا و باز هم بازی خلاصه بعد از شام برگشتیم خونه همین که رسیدیم من چونکه هم پنج شنبه و هم جمعه رو بیرون بودیمو به کارام نرسیده بودم شروع کردم به جمع و جور و اتوکشی و لباسها و خلاصه سرم گرم بود که دیدم میگی مامان دستم میسوزه من هم فکر کردم باز هم اونقدر کشتی گرفتیو و شیطونی کردی که دستت درد گرفته...
7 آبان 1391

سرما خوردگی طولانی

سلام مهربونم    نزدیک دو هفته ای میشه که سرماخوردی دو دفعه دکتر بردمت و دو دوره کامل دارو مصرف کردی ولی هنوز خوب خوب نشدی کمی آبریزش بینی و گاه گاهی هم سرفه میکنی . دیشب وقتی بینیت اومد صدام کردی و گفتی مامان بیا بینیمو تمیز کن بعدش هم به خدا بگو خدایا پسرم زود زودتر خوب بشه و دیگه مریض نشه .الهی فدات شم که خودت برای خودت دعا میکنی خدا نگه دارت باشه گلم و در پناه خودش حفظت کنه عسلم امیدوارم زودتر هم خوبه خوب بشی پسر گلم. ...
29 مهر 1391

باران

وقتی خیس از باران به خانه رسیدم ، برادرم گفت : چرا چتری با خود نبردی ؟ خواهرم گفت : چرا تا بند آمدن باران صبر نکردی ؟ پدرم گفت : تنها وقتی سرماخوردی متوجه خواهی شد ! اما مادرم درحالیکه موهایم را خشک می کرد گفت : باران بی موقع ! ...
24 مهر 1391

بن بن بن

سلام پسر باهوشم    پنج شنبه برات بن بن بن ١ خریدیم ماشالله تا دیشب ٩ تا کلمه رو یاد گرفتی بخونی هر سه کلمه رو توی فقط ١٠ دقیقه یاد میگیری کلمه های : بابا - مامان - نان - توپ - دست - پا - آب - گل -مو . ...
23 مهر 1391

لباس فرم

مابقی عکسها در ادامه مطلب: ترتیب فرشته رژگونه مامانی رو دادی تا من چندتا عکس ازت انداختم بالاخره هر چیزی یک بهایی داره دیگه چه میشه کرد. ...
19 مهر 1391

روز جهانی کودک

سلام کودک من     امروز روز جهانی کودک بود  و توی مهد برای شما جشن گرفتن یه پازل خوشگل و یه کاردستی خوشگل هم بهتون هدیه دادن روزت مبارک عسل مامان .امیدوارم همه روزهای زندگیت مثل روزهای کودکیت شاد و خندون باشی بابایی هم یه ماشین خوشگل با یه بره ناقلا برات خریده که بعد عکسهاشو میگذارم. کاش میشد باز کوچک میشدیم                لااقل یک روز کودک میشدیم ...
17 مهر 1391

سرماخوردگی

سلام پسر مهربونم      از سه شنبه تا حالا به قول خودت حال نداری و سرما خوردی مامان فدات شم که شما مریض شدی عزیزکم ولی خدا رو شکر از دیروز آبریزش بینیت بند اومده و فقط گلو درد و سرفه داری نفسم امروز هم رفتی مهد  امیدوارم که ظهر که میام دنبالت روبراه باشی گل مامان .حالا یه کم از احوالات این چند روز برات بگم : چهارشنبه که با هم نرفتیم اداره و من هم موندم پیشت و تا شب هم با هم کلی بازی کردیم بعد از ظهر هم با بابایی رفتیم دکتر .مامان فدات شم که آقای دکتر هم به آقایی و فهمیدگی شما ایمان آورد چون هر کاری باهات میکرد صدات در نمیومد تازه لبخند هم میزدی .بعدش هم با همدیگه رفتیم خونه مامان جون اینا آخه عمو محمد ای...
9 مهر 1391