عشق مامان و بابا احسانعشق مامان و بابا احسان، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره

خاطرات احسان مامان

مامان بی خبر

سلام عسلی مامان        امروز صبح که از خواب بیدار شدی ساز مخالف میزدی که مامان من کاپشن توت فرنگیمو نمیپوشم سویشرت قبلیمو میخوام من هم به حرفت گوش دادمو و هر لباسی که خودت گفتی رو تنت کردم یک بلوز سرمه ای با یک شلوار یشمی و سویشرت طوسی فکرشو بکن چی میشه! البته زیرش هم لباس فرمتو پوشدی . همین که رسیدیم دم در مهد خاله مینا اومد و شمارو گرفتو بعدش هم پرسید با همین لباسها ازش عکس بندازیم دیگه ؟ منو میگی برق از سرم پریدگفتم مگه امروز وقت عکاسیشونه گفت بله گفتم پس من یک دست لباس خوشرنگ میگیرمو براش میارم ولی خاله گفت نمیشه آخه عکاس ساعت ٩ میاد . مغازه ها هم که تازه ساعت ١٠ باز میشن خلاصه از صبح کلی غصه ...
13 آذر 1391

تولدت مبارک دوست خوبم

احسان مامان      بی اجازه خاله فریبا یکی از عکسهای نیروانای عزیز رو برداشتم و برات اینجا گذاشتم تا همیشه یادت باشه یه یک دوست خوب و یک خاله مهربون داری و یادت باشه که هر سال تولدش رو بهش تبریک بگی: تولدت مبارک گل خاله ...
8 آذر 1391

برای گلم

     ما با سه جمله زندگی مان را تباه می کنیم حسرت دیروز ، اتلاف امروز ، ترس از فرد ا ولی خوشبختی ما در سه جمله است تجربه از دیروز ، استفاده از امروز ، امید به فردا ...
8 آذر 1391

محرم

سلام عسلم السلام عليک يا ابا عبدالله الحسين   یا حسین:   سرخی شهادت تو ناپیدا بود   عشق تو امام کربلا زیبا بود تنها سبب زندگی دین قطعاً پیغام نماز ظهر عاشورا بود      اینروزها  کلا حال و هوای محرم داشتید شعر درباره محرم ،داستان ، کاردستی و... خلاصه حسابی آماده بودی برای رفتن به مجالس عزاداری و سینه زنی و هر چند ساعت یکبار میپرسیدی کی میریم هیئت .روز تاسوعا عزیز اینا ( مامان بزرگ من) نذری داشتن رفتیم اونجا .همونجا تصمیم گرفتم روز عاشورا شل زرد بپزم و همین کار رو هم کردم صبح زود بیدار شدم و تا ساعت نه آماده کردم توی ظرف ریختمو بردیم بیرون پخش کردیم .مامان قربونت بره ...
6 آذر 1391

کراوات

سلام خوش تیپ مامان      یکشنبه عروسی حسین و نازنین بود(پسر خاله من) خیلی خوش گذشت امیدوارم خوش بخت بشن . بعد از ظهرش که داشتیم آماده میشدیم برای عروسی من کراوات های بابایی رو آوردم تا یکیشون انتخاب کنه که دیدم یکیشو برداشتی و رفتی سمت اتاق ما. آروم اومدم دنبالت میدونستم وقتی آروم جیم میشی حتما میخواهی یه دسته گلی به آب بدی .خلاصه دیدم رفتم سر کشوی دراور و قیچی رو درآوردی که من گفتم احسان چیکار میکنی مامانی ؟  گفتی مامان آخه من کراوات ندارم کراوات بابایی هم بلند تازه یک طرفش هم نازکه برای من خوبه همین طرفشو قیچی میکنم برای خودم بقیه اش هم برای بابایی . خلاصه بهت قول دادم که برات یه کراوات خوشگل بگیرم و دی...
30 آبان 1391

ناراحتم مامان ناراحت

سلام پسر صبورم       نمیدونم چرا خوب نمیشی دیگه واقعا مریضیت طولانی شده خودت هم دائم داری دعا میکنی و به من و بابایی میگی برید نماز بخونید و برای من دعا کنید که زودتر خوب شم عسلم وقتی بهت فکر میکنم گریه ام میگیره یکشنبه هفته پیش که رفتیم دکتر و دکتر برات عکس رادیولوژی نوشت . عکس کمی عفونت توی ریه هات نشون میداد.دکتر برات دارو نوشت و گفت اگر تا هفته دیگه یعنی فردا خوب نشد باز هم بیاریدش و تو هنوز خوب نشدی گلم از همه دوستهای خوبم میخوام که برات دعا کنن تا زودتر خوب شی مامانی . ...
20 آبان 1391

عید غدیر و عید قربان

سلام پسر مامان     دیروز عید غدیر بود و ما مثل هر سال مهمون داشتیم البته خونه باباجون اینا و خونه مامان بزرگ اینا آخه هم من سادات هستم و هم مامان بزرگ (مامان بابایی) پس اول رفتیم خونه باباجون اینا و بعد هم خونه بابابزرگ اینا خوش گذشت اما:  گلم باز هم مریض شدی حسابی سرفه میکنی طوری که میگی دلم درد میگیره مامان وقتی سرفه میکنم .بمیرم برات که خوب نمیشی دیشب تا صبح بالای سرت نشسته بودم و توهم گاه گاهی بیدار میشدی و میدیدی بالای سرت نشستم میگفتی مامان ناراحت من هستی گفتم آره مامان جان دارم دعا میکنم که زودتر خوب شی .امروز هم بعداز ظهر وقت دکتر گرفتم برات که باز هم بریم دکتر که انشااله دیگ...
14 آبان 1391