عشق مامان و بابا احسانعشق مامان و بابا احسان، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره

خاطرات احسان مامان

آموزه های مهد

سلام پسر باهوشم       این حدود ٤٥ روزی که میری مهد خیلی چیزهای جدید یاد گرفتی که چندتایی که ذهنم یاری میکنه رو برات مینویسم : اعداد رو از یک تا بیست انگلیسی یاد گرفتی که با چه شیرینی میخونی عزیز مامان  کلمات come bake به معنی برگرد ، car ماشین ، plan هواپیما یا به قول شما هپه پیما ، hand دست،   feet پا ، head  سر ، و...        مفاهیم مکانهای عمومی و حیوانات وحشی و اهلی ، آلوده نکردن محیط زیست ، بعضی از علائم راهنمایی و تابلوها ، مفهوم تضادها و .....       چندتا شعر جدید هم یاد گرفتی ...
3 مهر 1391

روز اول مهر

سلام گل پسر      امروز توی مهدتون براتون جشن گرفته بودن دم در پر از بادکنکهای رنگارنگ بود اسپند دود کرده بودن و از زیر قران ردتون میکردن با آب میوه و کیک هم پذیرایی میکردن خلاصه سر صبح کلی کیف کردی از ذوقت هی میپرسیدی مامان اینجا مهد ماست بادکنکها رو دم در مهد ما زدند خوشحالم و خوشحالم .مامان فدات که اینقدر ذوق میکردی عزیز دلم .امیدوارم همواره شاد باشی گلم .   ...
1 مهر 1391

دختر و پسر

سلام پسر کنجکاوم     دیشب موقع خواب تازه بازیت گرفته بود و میگفتی نخوابیم نخوابیم باشه بازی کنیم .ما هم که در مقابل خواسته شما همیشه سر تسلیم فرود میاریم قبول کردیم کلی با هم ماشین بازی کردیم از حق نگذریم این دفعه خودم هم حسابی بازی کردم و به قول شما لذت بردم بعد هم بعد از مدتی چندتا عکس ازت انداختم و بعد با همدیگه رفتیم که بخوابیم که تازه نطق شما باز شد و شروع کردی به سوال پیچ کردن من : مامان شما دختری یا پسر ؟ گفتم دختر . پس مامان نیستی ؟چرا پسرم دختر ها مامان میشن پسر ها بابا . نه نه نه باید فقط مامان باشی باشهههههههههه .باشه پسرم فقط مامان میشم .پس یعنی دیگه دختر نیستی . خوب چرا هم مامانم هم دختر .نههه...
25 شهريور 1391

مهربون مامان

سلام مهربونم        چند شبیه که وقتی میخواهی بخوابی بغلم که میکنی اول مثل همیشه میگی مامان خیلی دوستت دارم و بعدش میگی الهی برات بمیرم و وقتی ازت سوال میکنم چرا ؟ میگی تو بگو خدا نکنه پسرم و واقعا خدانکنه پسرم. این روزها خیلی راحت تر میری مهد بعد از ظهر هم که میارمت اداره پیش خودم راحت میخوابی خداروشکر .دایی محمد رضا یک میز از اداره خودشون آورده کنارم گذاشته روش برات پتو و بالش گذاشتم که راحت تر بخوابی و شما هم که مامان الهی فدات شم سر ساعت 2 لالا میکنی .میبوسمت عزیز مامان پ.ن : از اون موقعی که آوردمت اداره داری ورجه و وورجه میکنی فکر کنم بازم چشت کردم خودم داره خوابم میبره اما شما همچنان بالای منبر د...
19 شهريور 1391

بعد از چند روز تعطیلی

سلام امید مامان     امروز با هزار زور و زحمت فرستادمت مهد اولش هم خودم باهات اومدم داخل کلاستون و بعد از چند دقیقه اومدم بیرون مامانی فدات شم که از صبح که بیدار شدی با گریه میگفتی دوست ندارم برم مهد .عزیز دل مامان قول میدم امروز خیلی زودتر بیام دنبالت ...
12 شهريور 1391

احسان و تعطیلی بابایی

سلام نفسم امیدم عشقم              امروز بدون شما اومدم اداره آخه اداره بابایی به خاطر اجلاس سران تعطیله و مونده خونه شما هم موندی پیشش .صبح که بابایی منو از خواب بیدار کرد روی شکمم خوابیده بودی دلم نمیومد بلندت کنم ولی مجبور بودم و آهسته گذاشتمت روی تخت بوسیدمت و از اتاق اومدم بیرون دلم پیشت مونده بود تا اینکه حدودای نیم ساعت پیش بیدار شدی و بابایی شماره من رو برات گرفت و باهام صحبت کردی الهی قربونت برم با اینکه قند توی دلت آب میشد که با بابایی موندی خونه ولی بازم میگفتی چرا منو گذاشتی پیش بابایی خودت رفتی اداره ؟ فدای اون شیرین زبونیهات مامانی که روزی دهها مرتبه بهم ...
8 شهريور 1391