عشق مامان و بابا احسانعشق مامان و بابا احسان، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره

خاطرات احسان مامان

مامان دستم میسوزه

1391/8/7 11:28
نویسنده : مامان احسان
403 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسر صبورمقلب

   جمعه از صبح رفتیم خونه مامان بزرگ اینا تا عصر اونجا بودیم حسابی ورجه وورجه کردی و با حنانه و مطهرهو البته به سر دستگیه بابایی آتیش سوزوندید بعد از ظهر هم رفتیم خونه عزیز جون اینا (مامان بزرگ مامانی) عید دیدنی کردیمو و اونجا هم کلی با دایی ماهان و علی(پسر دایی مامانی) بازی کردید و دوباره برگشتیم خونه مامان بزرگ اینا و باز هم بازی خلاصه بعد از شام برگشتیم خونه همین که رسیدیم من چونکه هم پنج شنبه و هم جمعه رو بیرون بودیمو به کارام نرسیده بودم شروع کردم به جمع و جور و اتوکشی و لباسها و خلاصه سرم گرم بود که دیدم میگی مامان دستم میسوزه من هم فکر کردم باز هم اونقدر کشتی گرفتیو و شیطونی کردی که دستت درد گرفته بعد دیدم زدی زیر گریه که مامان بیا بغلم کن دستم خیلی میسوزه اومدم بغلت کردمو و یه کمی دستتو ناز کردمو و دوباره شروع به کار کردن کردم بابایی هم چند دفعه بوست و نازت کرد ولی شما همچنان نا آروم بودی بعد هم رفتیمو و خوابیدیم حدودای ساعت 1 بود که دیدم زیر بغلت رو گرفتیو گریه میکنی بلوزت رو در آوردمو و یه داد بد زدم که بابایی کلی از داد من عصبانی شد آخه زیر بغلت حسابی عرق سوز و سرخ شده بود تو گریه میکردیو من هم همپای تو گریه میکردم و خودمو لعنت میکردم که چرا زودتر متوجه نشدم از عذاب وجدان تا صبح بالای سرت بیدار بودم و گریه میکردم صبح هم دیدم نمیتونم لباس تنت کنم مونده بودم چیکار کنم آخه هم اول هفته بود و هم اوایل ماه که من توی اداره حسابی سرم شلوغه  . خلاصه نگران نشسته بودم که دیدم بابایی مهربون گفت پاشو برومن امروز مرخصی میگیرمو میمونم پیش گل پسر .ظهر هم زنگ زدم به بابایی که ببینم چیکار میکنید که بابایی گفت ناهار با هم رفتیم رستوران مورد علاقه احسان .کلی ذوق کردم بعد از ظهر هم برگشتم خونه خواب بودی دستت هم بهتر شده بود امروز صبح هم سرحال و شاداب راهی مهد شدی خدا به همراهت عسلم .قلب

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (11)

زری مامان مهدیار
7 آبان 91 21:14
عزیز دلم چه مظلوم بوده پسرمون کلی ناراحت شدم
خدا رو شکر که حالا بهتره



ممنونم خاله جون
زری مامان مهدیار
7 آبان 91 21:16
واااای اینقدر منم از این دادا زدم و بابایی مهدیار رو عصبانی کردم خوب دست خودمون نیست یهو دادمون میاد و باباها رو حسابی می ترسونیم
محبوبه مامان الینا
8 آبان 91 10:33
آخی جوونم عرق سوز خیلی بده خداروشکر زود فهمیدی و زود حال گل پسرمون خوب شد


مامان علی خوشتیپ
8 آبان 91 11:49
آخیییییی الهی بمیرم ...الان بهتره؟ راستی کارتون مالیه مثل ما که اول ماه سرتون شلوغه؟ خصوصی
محبوبه مامان الینا
8 آبان 91 13:13
سلام عزیزم جوابتو خصوصی فرستادم
نسترن(مامان نیروانا)
8 آبان 91 14:12
الهی قربونت برم عروسک صبور....منم این حس عذاب وجدانو تجربه کردم میدونم چه حالی داشتی خانومی
محبوبه مامان الینا
8 آبان 91 14:24
وای چه جالب همسر من هم قبلا کارمند آب و فاضلاب بودن اما الان دادگستری هستن
مامان محمد سپهر
8 آبان 91 15:29
سيد كوچولوي ما عيدي ميده شما نمي خواين؟عزيزم برو خصوصي
مامان زهرا
10 آبان 91 12:01
خدا را شکر که الان بهتره من همیشه از پودر جانسون استفاده میکنم
مامان زهرا
10 آبان 91 12:01
دوست گلم
با سه تا پست 37-38-39 بروزیم


اومدم
مامان محمد سپهر
10 آبان 91 13:58
مي تونين شما هم در جشن سيدي شركت كنين. منتظرم