مامان دستم میسوزه
سلام پسر صبورم
جمعه از صبح رفتیم خونه مامان بزرگ اینا تا عصر اونجا بودیم حسابی ورجه وورجه کردی و با حنانه و مطهرهو البته به سر دستگیه بابایی آتیش سوزوندید بعد از ظهر هم رفتیم خونه عزیز جون اینا (مامان بزرگ مامانی) عید دیدنی کردیمو و اونجا هم کلی با دایی ماهان و علی(پسر دایی مامانی) بازی کردید و دوباره برگشتیم خونه مامان بزرگ اینا و باز هم بازی خلاصه بعد از شام برگشتیم خونه همین که رسیدیم من چونکه هم پنج شنبه و هم جمعه رو بیرون بودیمو به کارام نرسیده بودم شروع کردم به جمع و جور و اتوکشی و لباسها و خلاصه سرم گرم بود که دیدم میگی مامان دستم میسوزه من هم فکر کردم باز هم اونقدر کشتی گرفتیو و شیطونی کردی که دستت درد گرفته بعد دیدم زدی زیر گریه که مامان بیا بغلم کن دستم خیلی میسوزه اومدم بغلت کردمو و یه کمی دستتو ناز کردمو و دوباره شروع به کار کردن کردم بابایی هم چند دفعه بوست و نازت کرد ولی شما همچنان نا آروم بودی بعد هم رفتیمو و خوابیدیم حدودای ساعت 1 بود که دیدم زیر بغلت رو گرفتیو گریه میکنی بلوزت رو در آوردمو و یه داد بد زدم که بابایی کلی از داد من عصبانی شد آخه زیر بغلت حسابی عرق سوز و سرخ شده بود تو گریه میکردیو من هم همپای تو گریه میکردم و خودمو لعنت میکردم که چرا زودتر متوجه نشدم از عذاب وجدان تا صبح بالای سرت بیدار بودم و گریه میکردم صبح هم دیدم نمیتونم لباس تنت کنم مونده بودم چیکار کنم آخه هم اول هفته بود و هم اوایل ماه که من توی اداره حسابی سرم شلوغه . خلاصه نگران نشسته بودم که دیدم بابایی مهربون گفت پاشو برومن امروز مرخصی میگیرمو میمونم پیش گل پسر .ظهر هم زنگ زدم به بابایی که ببینم چیکار میکنید که بابایی گفت ناهار با هم رفتیم رستوران مورد علاقه احسان .کلی ذوق کردم بعد از ظهر هم برگشتم خونه خواب بودی دستت هم بهتر شده بود امروز صبح هم سرحال و شاداب راهی مهد شدی خدا به همراهت عسلم .