عشق مامان و بابا احسانعشق مامان و بابا احسان، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره

خاطرات احسان مامان

بازم گذر نامه

سلام مامانی امروز دلم خیلی گرفته بعد از حدود ٢٢ روز هنوز گذر نامه هامون نیومده هر روز از آژانس مسافرتی زنگ میزنن اعصابم خورد شده دیشب کلی با هم دعا کردیم که امروز بدستمون برسه ولی هنوز که خبری نیست گفتن اگه نیاد مسافرت مکه کنسل میشه .خدایا از همه آشنا ها و دوستها خواستیم نشد خودت کمک کن بیام خونت . احسانم ، بابایی الان زنگ زد گفت گذر نامه شما اومده ولی برای من و خودش هنوز توی چاپخونه است خدایا خودت کمک کن قسمتمون بشه ...
12 بهمن 1390

پیراهن مردانه

سلام مرد کوچولوی من  دیروز برات یه پیراهن مردونه کوچولو خریدم خودم که کیف کردم وقتی تنت کردی بابایی هم همینطور کلی ذوق میکردی حتی به خانم دشتی همسایمون هم نشونش دادی ولی بازم طبق معمول نذاشتی ازت عکس بگیرم حالا یه عکس از کوچولوییات که از حمام اومده بودی رو برات میگذارم خودم که عاشق این عکستم بوووووووووووووووووووووووووووس- ...
11 بهمن 1390

کوچولوی ما

خوشگل مامان سلام ببخش که بعضی وقتها خستگی اجازه نمیده بیشتر باهات بازی کنم و  حرف بزنم و بیدار بمونم اما اینو بدون برام خیلی عزیزی و اگه مامان جون مهربون زحمت نگهداری از شما رو نمیکشید هیچ وقت سر کار نمیرفتم عسل مامان.با تمام وجودم دوستت دارم میوه دلم . ...
10 بهمن 1390

روز جمعه

سلام گلم امروز صبح خودت از خواب بیدار شدی مامانی رو هم صدا کردی خیلی هم سر حال بودی انشااله همیشه همینطور سرحال باشی دیروز باهمدیگه کلی گشتیم فرودگاه رفتیم بدرقه مامان بزرگ و بابابزرگ ،خونه جدیدمون ،خونه مامان بزرگ ،خونه مامان جونی خلاصه کلی خوش گذشته بود بهت ولی همش میپرسیدی کی میریم خونه مامان جون اینا دست مامان جون و باباجون درد نکنه خیلی زحمت شمارو میکشن امیدوارم همیشه سالم وسلامت باشن و شما هم وقتی که بزرگ شدی قدر زحماتشون رو بدونی میبوسمت گل مامان.  . ...
8 بهمن 1390

نوحه خوانی احسان

سلام مامانی خوش صدای من چند روزیه یاد گرفتی سینه میزنی به قول خودت سندیر (زنجیر)میزنی و میخونی حسینم وای حسینم وای شدیدم  وای ( منظور شهیدم وای )شدیدم وای .بعد هم رفتی در ظرف غذای منو برداشتی و شروع کردی به طبل زدن . خلاصه با یه آهنگ خوشگلی میخوندی و طبل میزدی که منو بابایی کیف میکردیم که صداتو میشنیدیم ولی نذاشتی نه ازت عکس بگیرم و نه فیلم زبل خان.خیلی دوستت داریم دیشب ازت پرسیدم منو دوست داری یا مامان جونو یا بابایی رو یا باباجونو ؟ سریع گفتی من فدت(فقط) باباحسنمو دوست دارم . خدا بابایی رو برامون نگه داره عزیزدلم. ...
3 بهمن 1390

چتر

سلام زیبای مامان امروز صبح که از خواب بیدار شدیم بابایی منو برد پشت پنجره و بیرونو بهم نشون داد کلی برف باریده بود بعدش هم شما بیدار شدی بعد از کلی فرمایشات ( پسته و کشمش توی هر دو جیب ) حاضر شدیم تا با هم بریم خونه مامان جونی از در که رفتیم بیرون همین که برفها رو دیدی کلی ذوق کردی داد میزدی و میخندیدی بعدش هم بهم گفتی : مامان برام چتر میخری ؟ گفتم آره مامان جان میخرم . بعد سوار ماشین آقای دشتی (همسایمون)شدیم اول سلام دادی بعدش گفتی آقای دشتی ببین چه برف اوشگلی میاد. چتر داری؟قربون شیرین زبونیهات خدا نگه دارت باشه مامانی لحضه شماری میکنم تا بعداز ظهر بشه و برگردم پیشت دوستت دارم پسر نازم. ...
1 بهمن 1390

دعا

سلام گل پسر قند عسل دیشب بابایی اومد خونه گفت هنوز گذر نامه ها حاضر نشده خیلی ناراحت شدیم گریه مامانی دراومده بود که یکدفعه دیدم شما دستهای کوچولوتو رو به آسمون گرفتی و گفتی خدایا کمک کن بیام مکه  ، از خوشحالی نمیدونستم باید چیکار کنم پریدمو بغلت کردم و بوسیدمت . پسر مهربونم انشاالله خدا به دل شما نگاه کنه و قسمتمون کنه تا زودتر بریم به خونش. الهی آمین .راستی امروز سالگرد ازدواج من و باباییه از خدا به خاطر داشتن بابای گلت سپاسگذارم همچنین از بابایی به خاطر همه زحماتی که توی این چند سال برای من و شما کشیده ممنونم امیدوارم هر دوتون همیشه سالم شاد باشید و در کنار همدیگه صدمین سال با هم بودنمونو جشن بگیریم .   ...
28 دی 1390

سیبیل ماشین

سلام طلایی مامان فدای شیرین زبونیات دیشب ماشین پلیست رو برداشتی شروع کردی به بازی من مشغول بافتن شال گردنت بودم بابایی هم تلویزیون تماشا میکرد هرکاری میکردی تا ما به شما توجه کنیم  سر و صدایی راه انداخته بودی که فکر کنم همسایه ها هم میشنیدن یک دفعه دیدم جلو پنجره ماشینت رو کندی پرتاب کردی بالا گفتم مامانی چیکار میکنی جواب دادی هیچی فقط سیبیل ماشین پلیسم رو کندم بی سیبیل خوشگل تره . مامان فدات   ...
25 دی 1390

ماهی

سلام مامانی قشنگم دیروز که اومدم دنبالت تا با هم برگردیم خونه تو به من گفتی مامان ماهی گفتم چرا ماهی ؟ جواب دادی آخه مامان تو مثل ماهی های توی استخر تند و تند راه میری پس بهت میگم مامان ماهی .   ...
21 دی 1390

دلتنگی

                        سلام پسر مهربون مامان دلم خیلی برات تنگ شده امروز صبح خودت از خواب بیدار شدی سر ساعت . اول دنبال کشمشهات گشتی که دیشب بالای سرت گذاشته بودی بعدش رفتی دنبال لباسهات که بپوشی و بری خونه مامان جونی . امروز هر چی از دلتنگیام برات بگم کم گفتم فقط دوست دارم زودتر برگردم خونه تا بپری توی بغلم و من با تمام وجودم ببوسمت این هم چند تا از عکسهای عزیز دل مامان وبابا ...
21 دی 1390