عشق مامان و بابا احسانعشق مامان و بابا احسان، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره

خاطرات احسان مامان

افتادن اولین دندان شیری

سلام ماه بی دندون من    دیشب نیمه های شب بود که بیدارم کردی نمیدونم ساعت چند بود دیدم دستت روی لباته و میگی داره میوفته مامان بگیرش .برق رو که روشن کردم دیدم دندونت داره جدا میشه با یه تکون کوچولو اومد توی دستم .از خوشحالی بالا و پایین میپریدی .دوستت دارم ماه مهربونم مبارکت باشه عسلم ...
11 شهريور 1393

این روزها

سلام ماه خوشگلم     اینروزها زیاد حوصله نوشتن ندارم میگرنم سخت اذیتم میکنه . توی این چند روز باقی مونده تا مهر در تدارک لباس و وسایل برای پیش دبستانیت هستم کیفتو که خریدیم .روپوشت رو هم خیاطی که مهد معرفی کرده بود دوخت و رفتیم گرفتیم کاملا اندازه بود .دیروز هم یه لیست بلند بالا دادن تا لوازم تحریر و یک سری وسیله برات تهیه کنیم . دوتا از دندونهات هم لق شده .یکیش که فکر کنم همین امروز فردا بیافته آخه از زیرش دندون دائمی خوشگلت بیرون اومده .خودت هم خیلی خوشحالی که دندونت داره میافته و هر روز جلوی آینه کلی معاینه اش میکنی .پسرم ،ماهم دیشب که روی مبل دراز کشیده بودی مهو تماشات شده بودم و به این فکر میکردم که چه زود بزر...
5 شهريور 1393

پارک ارم و قلعه سحر آمیز

سلام ماه من روز یکشنبه با خاله فاطی رفتیم یه مغازه عطر فروشی تا خاله یه عطر یا ادکلن بخره .اونجا اونقدر ادکلن های مختلفو تست کردیم تا دوتاشونو خریدیم .نزدیکهای ظهر هم بود که با رئیسم دعوام شد و حسابی بهم ریختم .بعد از بود که مامان جون زنگ زد و گفت بیاین بریم پارک ارم گفتم بهش خبر میدم همون موقع بود که احساس کردم سردرد لعنتیم داره شروع میشه .بعد زنگ زدم به مامان و گفتم نه نمیاییم سرم خیلی درد میکنه ولی مامان جون اصرار کرد و گفت بیا بریم حتما بهتر میشی من هم قبول کردم .بعد از ظهر مامان جون و باباجون و ماهان اومدن دنبالمون و رفتیم پارک .تا ساعت 11 شب بازی کردی ولی باز هم موقع برگشتن گریه میکردی که زوده نریم ولی واقعا دیگه دیر شده ...
21 مرداد 1393

تولد بابایی

سلام ماه من    امروز تولد باباییه . صبح توی ماشین آروم توی گوشت گفتم امروز تولد باباییه بهش تبریک بگو .خوشحال شدی و خواب از سرت پرید و به بابایی گفتی تولدت مبارک باباییه خوبم و رو کردی به من و گفتی :به نظرم همون حبابی بخریم خوبه و لو دادی که ما میخواییم براش گوشی هواوی بخریم .بعدش گفتی حالا دوست داری کیکت لاکپشتهای اینجا باشه یا چیز دیگه ؟بابایی که دیگه دلش برات ضعف رفته بود گفت هر چی شما بگی بابایی . همسر نازنینم .پشت و پناهم .عشقم عمرم . تولدت مبارک ...
5 مرداد 1393

تولد دختر خاله

سلام ماه من    امروز تولد الینای عزیز دختر خاله محبوبه دوست و خواهر مهربون مامانیه .براش آرزوی یک دنیا شادی و سلامتی دارم الینای عزیزم تولدت مبارک ...
4 مرداد 1393

تب و تاب جام جهانی

سلام ماه خوشگل من     اینروزها بر خلاف من و بابایی که علاقه ای به فوتبال نداریم شما حسابی فوتبال دوست شدی و علاقه به فوتبالت به والیبال هم کشیده .چطوری؟ الان میگم برات :   چون بابایی کلا علاقه ای به فوتبال نداره توی خونه ما هیچ بحث و گفتگویی در مورد فوتبال انجام نمیشه ولی برعکس توی مهدتون بازار فوتبال خیلی داغه و شما هم اسم چند تا از بازیکنهای معروف مثل رونالدو و مسی رو یاد گرفتی و دائما از اونها حرف میزنی ولی چه حرف زدنی .دائم سوال میکنی رونالدو توی کدوم تیمه مسی توی کدوم تیمه و اونوقت هر بازی که شروع میشه میپرسی رونالدوئه یا مسی که داره بازی میکنه بابایی بنده خدا هم هزار بار برات توضیح میده که نه ...
30 تير 1393

تولد حنانه

سلام ماه من     هفته پیش تولد حنانه دختر عموی عزیزت یا بهتر بگم استاد بزرگت بود (چون تو مثل مریدش هستی و هر چی حنانه بگه گوش میدی و واقعا دوسش داری). اول رفتیم اسباب بازی فروشی و به سلیقه شما یک لگو شبیه لگوی خودت برای حنانه خانوم خریدیم و غروب هم رفتیم خونشون بعد از افطار کیکو آوردن و تولد شروع شد با حنانه و مطهره شمع هارو فوت کردید و کادوها رو باز کردید .بیشتر از حنانه شما ذوق میکردی عسلی .محمد صالح هم به خاطر دندونش نا آروم بود .چند تایی هم عکس دارم که میگذارم برات عشقم:     ...
29 تير 1393

این چند روز

سلام ماه من    اول از همه ببخش که دیر به دیر برات مینویسم مامانی . روز چهارشنبه خونه عمه جونیت دعوت داشتیم اونجا حسابی بهت خوش گذشت با حنانه و مطهره حسابی بازی کردی .روز پنج شنبه هم نوبت من بود که بیام اداره .همینکه بهت گفتم خوشحال شدی و گفتی من هم میام .بخاطر همین به دایی محمد رضا زنگ زدیم و دایی جون هم اومد دنبالمون و با هم اومدیم اداره .اونقدر آقا و حرف گوش کن شدی که همکارام کیف کردن وقتی رفتارتو دیدن .ظهر هم با دایی برگشتیم خونه . جمعه تا ظهر با هم خوابیدیم . بعد از ظهر هم با هم اشتیم خونه رو مرتب میکردیم که کمر من گرفتو آه از نهادم دراومد تا همین الان هم از درد نمیتونم یه نفس راحت بکشم الان هم با...
21 تير 1393

عکسهای تولد در مهد

سلام ماه  من     همونطوری که توی پست قبل نوشتم امسال با نظر خودت تولدتو توی مهد گرفتیم البته با حضور من و بابایی و مامان جون .روز خیلی خوبی بود برامون .برای بچه ها ی مهد هم همینطور .کلی شادی کردنو و رقصیدن البته بدون شما چون معتقدی اول اینکه مردها نمیرقصن و دوم اینکه اونی تولدشه باید بشینه بقیه برقصن . عکسهای اول مال صبح روزیه که به سلیقه خودت آماده شدی تا بریم قنادی کیکو تحویل بگیریم و بریم مهد .   بقیه عکسهارو در ادامه مطلب ببینید لطفا:   اونروز عمو مسعود هم با ارگش اومده بود و کلی آهنگهای تولد برات خوند بعدش هم خاله مائده یه لباس عروسکی پوشید و با کیکت و...
10 تير 1393