احوالات این چند روز
سلام پسر نازم
پنج شنبه به لطف خدا خیلی روبراه شدی دیگه نه از تبت خبری بود و نه از آبریزش بینی خدارو شکر عسلم امیدوارم همیشه سالم باشی .بعد از ظهر رفتیم خونه عمو محمد اینا افطاری دعوت داشتیم خیلی زحمت کشیده بودن به شما هم کلی خوش گذشت .کنار خونه عمو اینا یه پارک محله بود که با بابایی رفتید و بازی کردید .جمعه هم صبح تا ساعت 11 خوابیدیم خیلی خوب بود بعد از ظهرش هم با همدیگه رفتیم خونه دایی حسین ( دایی مامانی ) شام اونجا دعوت داشتیم.به خاطر اینکه مریم دختر دایی مامان این هفته با نامزدش از ایران میرن به امریکا تا توی دانشگاه ماساچوست هم درس بخونه هم تدریس کنه آخه مریم دانشجوی دکتری شیمیه .مامانی خیلی دلم گرفته آخه ما مریم جون رو خیلی دوسش داریم و فکر اینکه داره از پیشمون میره اذیتم میکنه .امیدوارم همیشه موفق باشن و شاد زندگی کنن. دیشب کلی با هم شادی کردیم و گریه کردیم شما هم همش میپرسیدی مامان چرا گریه میکنی چی شده مگه .قربون اون دلت برم من که کوچکترین ناراحتیه مامانی رو تاب نمیاری عسلم .دوستت دارم بهترینم و امیدوارم یه روز شاهد بالندگی شما باشم مامانی.