جشن
سلام عسلی
چند روزی بود که حسابی سرم شلوغ بود آخه داریم برای دایی محمد رضا آستین بالا میزنیم بالاخره تونستیم متقاعدش کنیم که ازدواج کنه یا به قول شما داماد بشه عروس نازمون هم غریبه نیست طیبه دختر عموته .ایشالله خوش بخت بشن .پنج شنبه از صبح با مامان جون درگیر خرید وسایل شب بله برون بودیم خدا رو شکر همه چیز خوب بود شب هم رفتیم خونه عمو محمد اینا شما خیلی ناآروم بودی نمیدونم چرا .اصلا نذاشتی متوجه بشم چه خبر بود یک بار هم از گریه زیاد رنگت پرید من اولش متوجه نشدم ولی با عکس العمل بقیه برق از سرم پرید بمیرم برات مامانی .خیلی دوستت دارم عسلکم .
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی