تب و بیحالی
سلام ماه کوچولوی مامان
روز سه شنبه بهم گفتی دلت حلیم میخواد من هم زنگ زدم به مامان جون و گفتم چهارشنبه ظهر برات بپزن .مامان جون بنده خدا روز 4 شنبه ساعت 11 اومده دنبالت و برده بودت خونشون همون موقع به من زد و گفت که خوابت میاد من تعجب کردم آخه همیشه تورو باید بزور بخوابونیم .خلاصه ساعت 11.30 خوابیده بودی و ساعت 2.30 بیدارشده بودی و ناهار خورده بودی .حدودای ساعت 4 بود که باباجون بهم زنگ زد و گفت که تب داری و به شدت بهانه منو میگیری .دیگه نمیدونم چطوری خودمو به خونه رسوندم اونقدر بیحال بودی که توی بغلم افتادی .باباجون و مامان جون هر چی اصرار کرده بودن باهاشون دکتر نرفته بودی .بعد که اومدم با باباجون با هم بردیمت دکتر .اونقدر تبت بالا بود که دکتر سریع یه آمپول بهت زد .وقتی از دکتر برگشتیم خوابیدی و تا صبح هم بیتاب بودی ولی خداروشکر الان بهتری . دیروز و پریروز هم شروع کردم برات یه شال و کلاه جدید میبافم .هر سال برات میبافم .تازه امسال گفتی هدبند و مچ بند هم بباف .من هم اطاعت امر میکنم .الان هم که زنگ زدم مهد مربیت گفت که خدارو شکر حالت خوبه .خدایا شکرت پسرمو به تو میسپارم خودت نگه دارش باش .