اتفاقهای خوب
سلام عسل طلای مامان
اینروزها هم توی خونه هم توی اداره سرم خیلی شلوغه ولی خدا رو شکر به شما بد نگذشته .چهار شنبه مرخصی بودم با هم رفتیم آرایشگاه و خرید .پنج شنبه از طرف مهد جدیدتون دعوت شدیم جشن نوروز و چون بابایی سر کار بود مامان جون باهامون اومد خیلی جشن جالبی بود همه سه ساعتی که ما اونجا بودیم بچه ها برنامه اجرا میکردند شعر و رقص و نمایش و مسابقه خیلی جالب بود به ما هم خوش گذشت در آخر هم یه ماهی و یه عروسک اسب آبی هدیه گرفتی البته یه کتاب هم توی مسابقه برنده شدی .ظهر با هم اومدیم خونه دوش گرفتیم و آماده شدیم رفتیم نامزدی محسن پسر عمو محمد اونجا هم حسابی با حنانه و مطهره آتیش سوزوندید شب هم رفتیم خونه مامان بزرگ اینا .جمعه هم به کار خونه سپری شد .یکشنبه هم مهد قبلیتون (مهد فرشتگان )جشن نوروز داشتند که با خودم آوردم اداره و بعد بردمت مهد اونجا هم حسابی بهت خوش گذشته بود به طوری که امروز با گریه رفتی مهد جدیدت و اصرار میکردی که مامان تورو خدا منو ببر مهد فرشتگان .من هم دوساعتی دیر تر اومدم اداره الان هم زنگ زدم مامان جون بیاد دنبالت بمیرم برات باور کن این عذاب وجدان لعنتی دارم دیوونم میکنه ولی چاره ای نیست مامانی دو روز دیگه بری مهد دیگه عیده و تعطیلات .امیدوارم سال پر برکتی برای همه باشه .
دوستهات دارن میرقصن
تقدیر و تشکر از مربی هاتون
جایزه هایی که گرفتی
و این دوتا عکس هم روز آخری که توی مهد قبلی بودی انداختی که دیروز بهم دادن
ببخش که عکسها کیفیتش خوب نیست
این خوشگله هم که درنیکا خانم دختر همکارمه که شما عاشقشی