یه اتفاق وحشتناک
سلام ماه مظلوم من
پنج شنبه شب بود موقع خواب رفتی مسواک بزنی که لباست خیس شد بابایی بهت گفت بدو لباستو عوض کن و .... بعد از دو سه ثانیه صدای فریادت مارو به اتاقت کشوند دیدم کشو روی زمین افتاده و شما هم دستت روی گلوته و فریاد میزنی بغلت کردم اولش متوجه نشدم که چی شده ولی وقتی آوردمت توی روشنایی دیدم وااااااااااااااای مامانت بمیره از چونه تا گلوت خون مرده شده به شکل وحشتناکی و تو داد میزدی که مامان درد میکنه اونقدر با بابایی گریه کردیم و دلداریت دادیم تا کمی آروم شدی ولی مامانی خیلی زخم وحشتناکیه بمیرم برات اون شب تا صبح بارها بیدار شدیم تا ببینیم خوب نفس میکشی یا نه .خدا رو شکر تا صبح خوابیدی ولی هر چند دقیقه یکبار گریه میکنی که گلوم درد میکنه و میری توی آینه خودتو نگاه میکنی و میگی نه هنوز خوب نشده .مامانی تو رو خدا بیشتر مراقب خودت باش تو همه امید مایی دوست ندارم هیچ وقت هیچ وقت ناراحتیتو ببینم عاشقتم عسلکم .