صلوات
سلام ماه مهربونم
امروز میخوام کمی از گذشته ها برات بگم از زمانی که من اندازه خودت بودم .یه عزیز مهربون و یه آقا بزرگ مهربون داشتم . وقتی مامان میرفت سر کار عزیز جون منو و پسر عموم علی رو که یکسال از من کوچیکتر بود و اونم مامانش معلم بودو نگه میداشت .همه خونه رو مادوتا بهم میریختم تمام رختخوابها که گوشه اتاق چیده شده بودن رو وسط اتاق میریختیمو روشون بپر بپر میکردیم یادش بخیر صدای خنده عزیز هنوز توی گوشمه و چهره خندونش یادمه.ظهر که میشد موقع اومدن آقا بزرگ تند تند رختخوابهارو مرتب میکرد و سه تایی منتظر آقا بزرگ میشدیم .آقا بزرگ که میومد همیشه توی جیبش نخودچی کشمش و آبنبات رنگی بود میدوییدیم سمتش و حمله میکردیم به جیبهاش بعدش کلاهشو برمیداشتیمو سر کچلشو ناز میکردیم .آه یادش بخیر چه زود رفتند اول آقا بزرگ رفتو و چند سال بعد هم عزیزم . مامان فدات شم که با اینکه ندیدیشون ولی خیلی دوستشون داری مخصوصا عزیز طرلانمو میبینی مامان چه اسم خوشگلی داشت :طرلان .هر وقت هرجا صحبتی از اون خدا بیامرز ها که واقعا صبور و مهربون بودن به میون میاد سریع براشون صلوات میفرستی و دوست داری از اون موقع ها برات حرف بزنم .روحشون شاد و یادشون گرامی .