بیخوابی و بهونه گیری
سلام ماه من
روز جمعه از بابایی قول گرفتی که شنبه بعد از ظهر موقع برگشتن به خونه بری و ماشین 6 در یا لیموزین بخری بابایی بنده خدا هم گفت چشم .وقتی رسیدیم به بابایی با هم رفتیم اسباب بازی فروشی مورد نظر و رفتیم داخل مغازه اول لیموزین مورد نظر رو گرفتیو و بعد چشمت افتاد به مک کوئین و گفتی اینو نمیخوام اونو میخوام بعد بابایی حساب کرد که بیاییم بیرون که گفتی نه بابایی اون یکیو میخوام دوباره عوضش کردیمو و اومدیم بیرون دیدم هنوز جلوی ویترین ایستادی یهو داد زدی واااااااااای اون لامبورگینی آبیه رو نکاه کنید گفتم خوب دیدیم بریم گفتی نه آخه من اینو نمیخوام اونو میخوام دوباره برگشتیم داخل مغازه و یه مبلغ دیگه دادیمو و اون لامبورگینیه آبی رو خریدیمو زود از محل دور شدیم .تمام شبهم با ماشینت بازی کردی همنوز صداش توی گوشمه .موقع خواب شروع کردی به بهونه گیری که مامان دلم برات تنگ میشه تورو خدا امشب بخواب پیش من من هم اومدم پیشت .چند دقیقه ای به سکوت گذشت و من بیچاره چشمام گرم شده بود که دیدم آروم میگی مامانی اون لیموزینه رو برام میخری گفتم آره بعدا میخرم شما که خودت نخواستیش که دیدم شروع کردی به گریه با صدای بلند که من اینو نمیخوام ببر پس بده همون لیموزین 6 درو بگیر هر چی میگفتم مامانی این باشه بعدا اونو هم برات میخرم قبول نمیکردی من هم چون اولش باهات طی کرده بودم که اگر نگذاری بخوابم برمیگردم و میرم اتاق خودم ،پتو و بالشتمو برداشتمو و رفتم اتقمون تو همینطوری گریه میکردی بابایی هم کلی عصبانی بود که چرا من به حرفت گوش دادمو و اومدم پیشت خوابیدم که حالا تو داری بهونه میگیری نمیدونم اینا چه ربطی بهم داشت ؟ خلاصه تا حدودای ساعت 2 بهونه گیری و گریه ادامه داشت تا اینکه خوابت برد من که تا صبح خوابم نبرد الان هم دارم از بیخوابی میمیرم .آخه مامانی چرا اینقدر بهونه میگیری و دم دمی مزاج شدی ؟