دلتنگی
سلام ماه من
پنج شنبه بعد از ظهر رفتیم خونه مامان بزرگ اینا .بابایی گفت که مادر مدیر عاملشون فوت کرده و میخوان با همکاراش برن یزد فکرشو بکن یزد ... هر چی اصرار کردم که نره گوش نداد ساعت 9 بود که با هم برگشتیم خونه هر چی اصرار کرد که برم خونه مامانم اینا قبول نکردم و مارو گذاشت خونه و رفت اون شب خیلی دلشوره داشتم حالم خیلی بد بود اولین باری بود که بابایی بدون ما جایی میرفت .تا ساعت 1 بیدار بودیمو بارها بهش زنگ زدیم و بعد خوابیدیم که ساعت 2 بود که با صدای فریاد تو از خواب پریدم .بازهم کابوسهای شبانه .داد میزدی و گریه میکردی هر چی ازت سوال میکردم که چی شده فقط داد میزدی .از اون موقعی که آبله مرغون گرفتی چند بار تا حالا اینطوری شدی .اون شب هم که چون تنها هم بودم خیلی ترسیدم تا صبح توی بغلم خوابوندمت .صبح که شد گفتی مامان ناهار برام پیتزا درست کن منم گفتم آخه مامانی پنیر پیتزامون تموم شده که گفتی پس بریم بیرون پیتزا بخوریم من هم قبول کردم ظهر با رفتیم بیرون و پیتزا همراه با دلستر نوش جان فرمودید بعد دستور دادی که چون بابایی نیست برام جایزه بخر من هم که نه گفتن به تو از سخت ترین کارهای دنیاست برام قبول کردم و برات یه دومینو و یک کتاب رنگ آمیزی بن تن خریدم و اومدیم خونه و دوباره بهونه گیریهات شروع شد شام رو هم با بهونه خوردی و منتظر موندی تا بابایی بیاد ساعت حدودای یک بود که بابایی اومد کلی باهم صحبت کردیدو و بعد خوابیدیمحالا چند تا عکس از چند روز پیشو و دیروز برات میگذارم :
قبل از آبله مرغون:
زمان آبله مرغون:
بمیرم که از شدت درد و تب اینجوری خوابیده بودی و ناله میکردی
واین هم دیروز :
ودر آخر ژست آقا پسری که مثلا لاکپشت اینجا(نینجا) شده: