بلال
سلام شیکموی مامان
چند روزی بود که دلت بلال میخواست ولی جایی نمیدیدم که برات بگیرم .دیروز عصر وقتی بابایی اومد دنبالمون با هم رفتیم خرید من رفتم مغازه میوه فروشی و خریدمو کرده بودم که دیدم بلال هم داره از توی جعبه بلالهاش دو تا بلال سالم پیدا کردمو و خریدم یکیشون بزرگ بودو یکی دیگه کوچولو .شما هم وقتی دیدی کلی ذوق کردی و بیصبرانه منتظر بودی که برسیم خونه و برات کبابشون کنمو و نوش جان کنی .ولی از اونجایی که میدونستم از هولت تند تند نجویده نجویده میخوری و بعدش هم رودل میکنی گفتم مامانی بلال کوچیکه مال شما بزرگه هم نصفش مال من نصفش هم بابایی که دیدم سریع جواب دادی نه مامانی بزرگه مال من کوچیکه هم مال بابایی .گفتم پس من چی مامان گفتی :تو شب شام بخور .صدای خنده بابایی از توی اتاق و خنده من تورو هم به خنده انداخت .بعدش گفتم مامانی من برات خریدم ببین دستهام هم سیاه شد تا برات پختمش .گفتی :زود برو دستهاتو بشور تا به جایی نمالیدی .ومن دیگه از خنده داشتم منفجر میشدم .بعد بابایی آب نمک درست کرد و بلالها رو گذاشت توش .خودش هم رفت تا چند دقیقه بعد برگرده و با هم بلال بخورید که یه صدایی آروم از توی آشپزخونه اومد:بابایی یه گاز از بلالت بخورم .بابایی: بخور پسرم و من یواشکی داشتم نگات میکردم که یه گاز تبدیل شد به دو دور چرخیدن دندونهای گل پسر به دور بلال و نصف بلال کوچولوی بابایی رو خوردن در عرض چند ثانیه .خلاصه دیروز ماجرایی داشتیم با بلال خوردن شما و در آخر سیر شدی و ته بلالت هم موند برای مامانی بیچاره .عاشقتم شیرینم
و شب هم زودتر از شبهای دیگه روی مبل در حال دیدن تلویزیون خوابت برد