عشق مامان و بابا احسانعشق مامان و بابا احسان، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره

خاطرات احسان مامان

دکتر بیات

سلام آقای دکتر بیات چند وقت پیش بابایی برای شما یه کیف وسایل پزشکی خرید شما خیلی دوستش داری و هر روز مثل دکترها با گوشی و درجه و... ما رو معاینه میکنی و میگی خوبی خوبی . مامان جون دیروز شمارو صداکرد آقای مهندس ، سریع جواب مامان جونیو دادی و گفتی من آقای دکتر احسان بیاتم مهندس نیستم دایی محمد رضا مهندسه . الهی مامان فدای شیرین زبونیهات شما که انقدر خوب همه چیز رو متوجه میشی نمیدونم چرا دستشویی رفتن رو یاد نمیگیری یا بهتر بگم نمیخواهی یاد بگیری؟ دوستت دارم گل پسر قند و عسل. اینم یه عکس با عینک دکتری. ...
1 اسفند 1390

زبل خان

سلام زبل خان                الهی مامان فدات بشم که صبح گریه میکردی تا من نیام اداره فدای اشکهات که هر وقت یادم میافته مثل الان گریه ام میگیره دوستت دارم مامانی باور کن اصلا دلم نمیخواد ناراحتت کنم ولی مامانی به کارم خیلی عادت کردم بعد از ٩ سال واقعا برام سخته که نیام سرکار ببخش منو مامانی . از چهارشنبه شب تا امروز صبح خونه مامان بزرگ اینا بودیم بنده خدا خیلی برامون زحمت کشید خدا سلامت نگهشون داره . دیشب کلی سر و صدا و شلوغکاری میکردی که یکدفعه بابایی عصبانی شد و به شما گفت اگه میخواهی سر و صدا کنی برو توی اتاق بازی کن سرمون درد میگیره ،اونوقت شما هم رفتیو ...
29 بهمن 1390

زحمت برای مامان جون

سلام پسر باهوشم                                                             پسر نازم حدود یک هفته ای میشه که اسباب کشی کردیم ولی چون خونمون سرده خونه مامان جون اینا هستیم بنده خدا مامان جون روزها که شما رو نگه میداره تازه لباسها و ملافه ها و قالیچه های که نشسته بودم رو هم آوردیم خونه مامان جون اینا که مامان جون زحمت کشیده و همشو برامون شسته واقعا شرمندش...
26 بهمن 1390

خونه نو مبارک

سلام پسر گلی امروز بعد از چهار روز اومدم اداره آخه اسباب کشی داشتیم وای مامانی گلم خیلی خسته شدیم هم من هم بابایی هم مامان جونی و بابا جونی و دایی محمد . دستشون درد نکنه انشااله مکه رفتنشون جبران کنیم . بنده خدا مامان جونی که خیلی خسته شد .ولی خدا رو شکر تموم شد البته چون خونمون سرده هنوز خونه مامان جون اینا هستیم . شما هم وقتی اومدی خونمون رو دیدی خیلی ذوق کردی کلی توی اتاقت بازی کردی . میبوسمت گل پسر. ...
24 بهمن 1390

رسیدن گذر نامه

سلام زیبای مامان بابایی الان زنگ زد و گفت گذر نامه ها رسیده درست توی دقیقه نود آخه آژانس امروز باید گذر نامه هارو میفرستاد برای ویزا خیلی خوشحالم مامانی کاشکی الان پیشم بودی تا با هم شادی میکردیم میبوسمت گلم ...
16 بهمن 1390

خونه جدید

سلام شیرینم مامانی خوشگلم دو روزیه میمونی خونه مامان جون اینا من و بابایی میریم خونه جدیدمون رو مرتب کنیم تا انشا الله آخر این هفته اسباب کشی کنیم و بریم خونه نو .  ببخش که تنهات میگذاریم دست مامان جون هم درد نکنه که زحمت شما رو میکشه مامانی بازم دعا کن امروز گذر نامه من و بابایی به دستمون برسه فدای چشمهای مهربونت اینم یه عکس ناز از ٦ ماهگی شما اینم یه دونه دیگه   ...
15 بهمن 1390

بازم گذر نامه

سلام مامانی امروز دلم خیلی گرفته بعد از حدود ٢٢ روز هنوز گذر نامه هامون نیومده هر روز از آژانس مسافرتی زنگ میزنن اعصابم خورد شده دیشب کلی با هم دعا کردیم که امروز بدستمون برسه ولی هنوز که خبری نیست گفتن اگه نیاد مسافرت مکه کنسل میشه .خدایا از همه آشنا ها و دوستها خواستیم نشد خودت کمک کن بیام خونت . احسانم ، بابایی الان زنگ زد گفت گذر نامه شما اومده ولی برای من و خودش هنوز توی چاپخونه است خدایا خودت کمک کن قسمتمون بشه ...
12 بهمن 1390