ماجراهای نرفتن به مهد
سلام عسل طلا
یه مدتی بود که تصمیم گرفته بودم که به صورت نیمه وقت بفرستمتون مهد که هم یک مقدار توی جمع همسن و سالات باشی هم چیزهای جدید یاد بگیری ولی مامانی باز هم سر ناسازگاری گذاشتی . ٥ شنبه صبح بردمت مهد اولش خوب بودی چون کنارم بودی ولی بعد که خانوم مربی اومد تا ببرتت توی کلاستون شروع کردی به داد و بیداد و گریه خلاصه من هم مجبور شدم باهات بیام توی کلاس وای که چقدر بچه ناناز اونجا بود البته بگم ها هیچ کدوم به عسلی شما نبودن . همچنان که توی بغلم نشسته بودی گریه میکردی که بریم خونمون .دیگه اونقدر گریه و بی تابی کردی که با هم برگشتیم خونه امروز هم که هر کاری کردم قبول نکردی که بری مهد و بردمت خونه مامان جون اینا .خیلی لجباز شدی احسان نگرانتم مامانی
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی