عشق مامان و بابا احسانعشق مامان و بابا احسان، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره

خاطرات احسان مامان

اومدن حاجی ها

1391/3/26 13:29
نویسنده : مامان احسان
443 بازدید
اشتراک گذاری

سلام حاجی کوچولوی مامان

     این چند روزه حسابی سرم شلوغ بود مامانی . اونم دست تنها .این روزها همش به این فکر میکردم کهکاش یک خواهر داشتم اونوقت هم کمکم بودهم .... بگذریم .بگم برات از این چند روز : پنج شنبه صبح که از خواب بیدار شدیم و علی رقم دست تنها بودنم و یک عالمه کارهای انجام نداده چون به طیبه جون قول داده بودم ببرمش آرایشگاه ،با همدیگه رفتیم آرایشگاه شما هم که تا بحال آرایشگاه زنونه ندیده بودی کلی از عکس عروسها و عکسهایی که به در و دیوار آرایشگاه زده بودن خوشت اومده بود و دلت میخواست که عروس بشی الهی مامان فدات بشم .خلاصه بعد از آرایشگاه با هم برگشتیم خونه مامان جون اینا و من شروع کردم به کار و جمع جور کردن خونه و آماده کردن خونه برای استقبال از مامان جون اینا بعد از ظهر هم با بابایی رفتیم دنبال خرید برای جمعه .شب هم تا ساعت یک شب داشتیم کار میکردیم تازه این مابین عمو محسن من هم اومده بود خونه و با سوالاتش کفر منو در آورده بود شما هم گیر داده بودی بهش کهعمو محسن مامانی بیا با من ماشین بازی کن خلاصه شب خوابیدیم و صبح  اول من بیدار شدم و رفتم حیاط و پارکینگ رو حسابی شستم بعد هم با بابایی رفتیم دم در تا پلاکاردهایی رو که اقوام و دوستان آورده بودن رو نصب کنیم البته بابایی بنده خدا همش رو نصب کرد چون شما اول کار بیدار شدی و اجازه نمیدادی که من کمک بابایی کنم خلاصه به سختی پلاکاردها هم نصب شد بعد بابایی مهربون رفت تا گوسفند قربونی بگیره .یک ساعت بعد بابایی با گوسفند اومد خونه اولش میترسیدی ازش ولی بعدش شروع کردی به حرف زدن باهاشو تازه ازش سوال هم که میپرسیدی توقع داشتی بهت جواب بده و وقتی اون بع بع میکردی کلی ذوق میکردی که جوابتو داده .بعد از هم بعد خوردن یک آبگوشت خوشمزه دست پخت مامانی رفتیم فرودگاه .اول راه هم همین که خواستیم راه بیافتیم شما با اون زبون شیرینت گفتی بابایی صدقه بذار و رفتیمو مامان جون اینا رو آوردیم خونه .شما هم با دایی ماهان و علی پسر دایی مامانی جلوی در خونه کلی بازی کردید شب هم که مهمونها رفتند ساکهای مامان جونو باز کردیم شما هر کدوم رو در میاوردی و میریختی یک طرف خلاصه بازار شامی بود برای خودش .شنبه هم که من مرخصی گرفتم تا بمونم خونه کمک کنم به مامانم .شب هم رفتیم تالار به هممون خیلی خوش گذشت .شما هم یک دل سیر نوشابه خوردی و منو حسابی حرص دادی .آخر شب هم که میخواستیم بعد از ٢ هفته برگردیم خونمون گریه میکردی که من مامان جونمو میخوام ، میخوام برم خونشون . خلاصه با گریه برگشتیم خونمون .صبح هم طبق معمول رفتی خونه مامان جون اینا و من اومدم اداره .امروز همش فکر میکنم گمت کردم آخه اینجا توی اداره هر طرف یک نشونی از خودت به جا گذاشتی .بیصبرانه منتظرم که ساعت اداری تموم شه و برگردم پیشت .امشب هم عروسیه نوشین دختر دایی منه امیدوارم که بهت حسابی خوش بگذره .

مامان فدای نگاهتقربون خنده هات عسلم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (7)

مامان سمانه
28 خرداد 91 14:16
اخی به سلامتی چشمتون روشن خسته هم نباشید با اینکه خسته میشید اما لذت خودش و داره این کارها البته خوب وغاتی هم که به به قربون گل پسرم که دلم زود به زود براش تنگ میشه فدای شما که میخوای عرو س بشی
مامان سمانه
28 خرداد 91 14:18
مامانی من اینجا پیغام دادم نرسیده؟


چه پیغامی سمانه جان
بابای دوقلوها
29 خرداد 91 9:35
سلام
احساننننننننننننننننننننننننننن
عمووییی دوست داشتی عرووس بشی؟
انشالله که مامانی زودتر دامادیتو ببینه مو طلایی عمووو
زیارت مامان جوون هم قبول باشه انشالله


ممنون انشااله قسمت خودتون باشه
نایسل
29 خرداد 91 12:10
مرسی عزیززززز دلم
نایسل
29 خرداد 91 12:10
چشمتون روشن گلم


ممنون عزیزم
نایسل
29 خرداد 91 12:11
الهی قربونش برم دوست داره عروس بشه تو باید داماد بشی خوشگله
نایسل
1 تیر 91 19:38
عزیز دلم شوهر من یه خرایی در میاره مییمریم از خنده نه ولی بعضی اوقات سوتی میده بش بخندم خیلی قیافه میگره