عشق مامان و بابا احسانعشق مامان و بابا احسان، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

خاطرات احسان مامان

مهمون اداره

1393/3/13 10:01
نویسنده : مامان احسان
266 بازدید
اشتراک گذاری

سلام ماه من محبت

    از شنبه بعد از ظهر شروع کردی به سرفه کردن و کمی آبریزش بینی داشتی و شب هم تب کردی تا صبح توی بغلم بودی و صبح چون هفته قبل هم مرخصی گرفته بودم نمیتونستم باز هم نرم اداره بخاطر همین شما رو با خودم  آوردم  و  با هم رفتیم دکتر کلی دارو و دو تا هم آمپول زدی و برگشتیم اداره .یکشنبه رو با خوبی و خوشی توی اداره گذروندیمو  اذیتم نکردی به خیال اینکه روز دوشنبه هم همینطوری با ز هم آوردمت اداره .در بدو ورود همکار جدیدم (خانم حصاری) ازت پرسید شعر بلدی ؟سریع براش شعر پلیس و یه بیت هم از فردوسی ( چه خوش گفت فردوسیه پاکزاد...) خوندی بعد پرسید قران هم بلدی ؟سوره فیل رو خوندی . خانم حصاری هم بهت گفت آفرین مامانت چه چیزای خوبی بهت یاد داده ! نه گذاشتی و نه برداشتی جواب دادی: مامانم که یاد نداده هرچی بلدم توی مهد یاد گرفتم ! منو میگی گفتم مامانی اونوقتی که مهد نمیرفتی هم که خودم کلی شعر و سوره های قرانو بهت یاد دادم که ! بعد ازشون پرسیدی شما اسمتون چیه اون بنده خدا هم گفت حصاری که دیدم اومدی سمت منو و با یه اوههه محکم گفتی وای چه اسم بدی حسابی ! مامان چرا اسمشون آدم حسابیه ؟ گفتم نه مامان جان حصاریه تازه آدم حسابی که حرف بدی نیست خیلی هم خوبه .گفتی نه پس چرا بابا وقتی با اون آقاهه که توی خیابون نزدیک بود بزنه به ماشینمون گفت آهای آدمه حسابی مگه منو نمیبینی؟ پس حرف بدیه دیگه ! خلاصه اینم از اون بنده خدا که کلی از دستت خندید و در آخر هم که اسمشو یاد گرفتی اومدی گفتی مامان فهمیدم حصاریه آدم حسابی نیست!

نزدیکهای ظهر بود که خاله محبوبه مامان پویا با چند تا ماشین و خط کش و ...اومد پیشت .کلی ذوق کردیو و شروع کردی با ماشینهایی که مال پویا بود بازی کردی بعد با هم رفتیم ناهار خوردیمو و اومدیم پشت میزم که دیدم در یکی از ماشینها درش شکسته و افتاده روی میزم . عصبانی شدم و داد زدم سرت و گفتم : (البته با عرض پوزش) خاک بر سر بی سلیقه ات یک ساعت نتونستی امانت داری کنی ؟سریع گفتی مامان به خدا من نشکستم .گفتم پس کی شکسته ؟ دیدم رئیسم که صورتش هم از خجالت سرخ سرخ شده بود اومد جلو و گفت : من دیدم کج شده خواستم صافش کنم شکست .که یهو دیدم اومدی جلو و با یه قیافه حق به جانب رو به رئیسم گفتی: خاک بر سرت اون امانت بود بیسلیقه ! وااااااااااااااااااااااای من دیگه نمیدونستم باید چیکار کنم مخم که هنگ کرده بود از خجالت هم داشتم میمردم گفتم احسان ! این چه حرفیه مامان! ولی خوب چه میشد کرد خودم هم همینو بهش گفته بودم . رئیسم بندهخدا خندیدو رفت . خلاصه آبرو نگذاشتی برام .امروز هم بردمت خونه مامان جون اینا امیدوارم بهتر بشی گلم .عاشقتم نفسم.

پسندها (3)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (8)

محبوبه مامان الینا
13 خرداد 93 10:23
سلام معصومه جون وای ینی دارم منفجر میشم از خنده اول قضیه حسابی بعدشم اون سوتی ِ تو تا دیگه شما باشی با بچه بد صحبت نکنی ! راستی این خانم حصاری تون بجنوردی نیستن اصالتاً؟! الان چطوره گل پسر؟ بهتر شده؟
مامان احسان
پاسخ
سلام عشقم .خداروشکر بهتره الان ولی سرفه هاش همچنان ادامه داره .حسابی ضایع شدم خواهر . نه ورامینیه
مامان آویسا
13 خرداد 93 11:32
امان از دست این بچه ها.کلی خندیدم انشاالله زودتر خوب شه
مامان احسان
پاسخ
ممنون عزیزم
مونا مامي كيانا
13 خرداد 93 11:35
واي كه من مردم از حرفهاش خيلي حاضرجوابه ماشالا خوشم اومد سريع حرفي كه از شما ياد گرفته بود رو پس داد بچه ها مثل طوطي هستن ديگه حالا تب احسان جون بهتر شد؟
مامان احسان
پاسخ
سلام آره گلم تبش بهتره ولی سرفه داره هنوز .دیدی چه ضایع شدم
تاابددونفره
13 خرداد 93 11:37
سلام خانميايشالا که زودتر خوب شه حاله گل پسري مي تونم تصور کنم چه حالي داشتين اونروزبنده ي خدا همکار و رييستون
مامان احسان
پاسخ
سلام گلم . یعنی حال اونروزم رو باید بودی و میدیدی
زری مامان مهدیار و صدرا
16 خرداد 93 14:41
فداااااااااای این زبونش بشممممم
مامان احسان
پاسخ
خدا نکنه
زری مامان مهدیار و صدرا
16 خرداد 93 14:46
خجالت مامان معصومه یه طرف خجالت جناب رئیس هم دیدنی بوده
مامان احسان
پاسخ
کاش بودیو میدیدی
زری مامان مهدیار و صدرا
16 خرداد 93 14:47
عااااااااشقتم احسان جونم
مامان احسان
پاسخ
ممنون خاله جونم
محبوبه مامان الینا
17 خرداد 93 9:59
سلام خواهری.ممنون عزیزم.خوبم.الینا هم خوبه ممنون. شما چه خبر؟ حال احسان جون؟خونه؟
مامان احسان
پاسخ
سلام عزیزم خداروشکر که خوبید . احسان هم خوبه .خونه هم نه عزیزم هنوز که هیچ