تعطیلات
سلام ماه من
عزیزم ببخش که اینروزها سرم خیلی شلوغه و نمیتونم هر روز برات بنویسم مامانی .
روز پنج شنبه با همدیگه از خواب بیدار شدیم و بعد از صبحانه دادن به شما با هم رفتیم شهریار به قصد خرید مانتو.تا ظهر کلی با هم گشتیم و من برای شما کلی خرید کردم و دریغ از پیدا کردن یه مانتو برای خودم . خلاصه ظهر بود که با هم برگشتیم خونه .روز جمعه که عید هم بود قرار بود صبحش بریم خونه مامان بزرگ اینا و شب هم شام بریم خونه دایی حسین اینا و با علیرضا و هدی خداحافظی کنیم ( باز هم مهاجرت به آمریکا).مامان بزرگ اینا که خونه نبودن و نشد که بریم خونشون ولی بعد از ظهر با هم رفتیم خونه دایی حسین اینا خیلی شب دلگیری بود کلی گریه زاری کردیمو البته بزن و برقص هم و نیمه های شب بود که برگشتیم خونه .شنبه هم شما و بابایی با هم موندید خونه و من با باباجون و مامان جون اینا رفتم مراسم ختم خاله جون (خاله بابا جون).وقتی برگشتم کلی خودتو برام لوس کردیو اعتراض به اینکه چرا شما رو با خودم نبرده بودم .اینروزها خیلی مهربون شدی گلم البته قبلا هم بودیها ولی تازگی ها بیش از حد ابرازش میکنی.شبها که کنار هم میخوابیم یه عالمه بوسم میکنی بعد با اون دستهای ناز کوچولوت صورتمو ناز میکنی و حسابی مامانی رو میبری روی ابرها .دوستت دارم عسلکم .عاشقتم نازکم .چند روزی هم هست که تمام وقت میگذارمت مهد و شما هم خدا روشکر راضی هستی .آخه وقتی میاوردمت اداره هم خسته میشدی هم اینکه با بعضی از همکارها سر و کله میزدی و من خیلی ناراحت میشدم از ناراحتیت .مامانی خیلی دوستت دارم و امیدوارم هر روز شاهد بالندگی و موفقیتت باشم .