شیرین بیان مامان
سلام عشقم نفسم عمرم
ببخش گلم که کمتر میام برات بنویسم آخه مامانی باز هم شما مریض شده بودی و میدونی که وقتی تو حال نداری من از تو بدتر میشم و دست و دلم به هیچ کاری نمیره ولی الان که دارم برات مینویسم رفتی مهد و مامانی هم حسابی دلتنگتم دلم برای صدات تنگ شده گل مامان . توی هفته پیش بابایی دو روز مرخصی گرفت و موند پیشت بقیه هفته رو هم میاوردمت اداره پیش خودم . روز سه شنبه هم نامزدی محسن پسر عموت بود اون روز هم پیراهن پوشیدیو وکراوات زدی بعدش هم با یک ژست خوشگل گفتی مامان ببین چه تیپی زدم از داماد هم داماد تر شدم الهی فدای داماد کوچولوم بشم من. حیف که ازتون عکس ننداختم ولی برای اینکه خیلی وقته عکس ازت نذاشتم چندتا عکس که توی گوشیم دارم و برات میگذارم ببخش اگر کیفیتش خوب نیست گلم.
از هم دوستهای نازنینم هم که توی این مدت به فکرمون بودن و مارو تنها نگذاشتن هم صمیمانه سپاسگذارم و از خدا میخوام همه گلهای زندگیمون سالم و سلامت باشن و هیچ وقت ناراحتیشونو نبینیم آمین.
راستی یه هنر نمایی هم کردم که برای خودم یه کیف و یه شال بافتم که شما عاشق کیفمی و برای شما و بابایی هم کلاه و شال بافتم .
اینجا توی اداره پیشم بودی و نمیخوستی ازتون عکس بندازم:
اینجا هم اون روزیه که حسابی تب داشتی و صورتت مثل یک گنجشک کوچولو شده بود دردهات به جونم مامانی
این هم یکی از هنرنمایی هام
اینجا هم عکس من و بابایی رو روی برد کشیدی فدای نقاش کوچولوم بشم من