كلاس اولي من
سلام ماه خوشگلم
بالاخره انتظارت به پايان رسيد و كلاس اولي شدي گلم.روز سه شنبه من و بابايي مرخصي گرفتيم و صبح ساعت 8.30 راهي شديم به سمت مدرسه شما . مدرسه دانش .
بچه ها سر صف ايستاده بودن و شما هم توي صف خودت به همكلاسيهات پيوستي .اولش امير رضا رو نديدي .بعد ازچند دقيقه كه امير رضا رو ديدي كلي هر دوتاييتون شاد و خوشحال شديد و توي اون همه سر و صدا با صداي بلند با هم حرف ميزديد .بعد از حدود يكساعتي كه براتون خوندن و اهنگ زدن معلمهاتون رو معرفي كردند و هر صف با معلم خودش رفت سر كلاس .اسم معلم شما خانم شعبانيه .خيلي خانم مهربوني هستن و 8 سال تجربه تدريس در كلاس اول رو دارن .بعد از نيم ساعت شما به حياط اومديد و مامانها رو خواستن كه بريم سر كلاس .ما رفتيم سر كلاس شما و نشستيم توي نيمكتهاي شما .آخ كه چه كيفي داشت . خانم شعباني عكسهاي شمارو روي يك ستاره چسبونده بود و زده بود به ديوار .توي كلاستون 19 نفر بوديد .كتابها و دفتر املا و موسيقي و خط و بلزت رو تحويل گرفتم و با خانومتون آشنا شديمو و اومديم بيرون .به شما هم يك هواپيما و يك شاخه گل هديه دادن . بعد با هم برگشتيم خونه و قرار شد كه از شنبه بريد مدرسه و چهارشنبه رو تعطيلتون كردند .بعد از ظهر هم برديمت پارك و شب هم با هم جشن گرفتيمو شام رو بيرون خورديم به مناسبت مدرسه رفتن شما . روز چهارشنبه هم از صبح رفتي خونه مامان جون اينا .دايي محمد رضا و دايي ماهان برات يك ست دوچرخه و موتور اسباب بازي خريده بودن و مامان جون و باباجونهم يك كيف و لوازم تحرير برات هديه گرفته بودن خلاصه كلي خوشحالت كرده بودن .از طرف اداره بابايي هم يك پك كامل لوازم و تحرير هديه گرفتي .كه با خريدهاي خودمون سه سري لوازم التحرير ميشد .روز پنج شنبه هم كه عيد قربان بود رفتيم خونه مامان بزرگ اينا .همه بودن و تو از همه بيشتر خوشحال بودي كه حنانه جونت هم بود .عمو حسين باباي حنانه هم يك پك ديگه لوازم تحرير برات گرفته بود كه با ديدنش دوباره خوشحال شدي و ذوق كردي خلاصه امسال چهار تا مداد رنگي چهارتا جامدادي و تعداد زيادي دفتر و پاك كن و تراش و مداد و مايژيك و خط كش و.... هديه گرفتي .امروز هم كه شنبه بود سرويست اومد دنبالت و بردت مدرسه خيلي استرس داشتم ديشب هم تا ساعت سه از نگراني خوابم نميبرد .نميدونم چرا با اينكه شما سه ساله كه مهد ميري ولي خيلي نگرانت بودم به خاطر همين به بابا جون زنگ زدم و گفتم ظهر موقع سوار شدن به سرويس بياد و مواظبت باشه .بنده خدا بابا جون هم اومده بود ولي پيدات نكرده بود .خلاصه راننده سرويستون شمارو آورد دم اداره و اومدي پيشم . تا امروز قرار بر اين بود كه شما بعد از مدرسه بري خونه مامان جون اينا ولي هر جوري فكر كردم ديدم خيلي سخته كه براي دو ساعت شما بري اونجا و من بايد بيان دنبالت و بعد برگرديم خونه .اونوقت به كلاسهاي بعد از ظهر خودم نميرسم .خلاصه با ترس و لرز بردمت اداره اميدوارم كه مديرمون ايرادي نگيره چون اينجوري خيلي راحتيم از ساعت 2 تا 4 پيشمي و بعد پياده مياييم تا خونه .توكل به خدا .
اوه چقدر نوشتم .اميدوارم يك روز دانشگاه رفتن و دامادي و موفقيتهاي بعديتو شاهد باشم پسرم .دوستت دارم عاشقانه مثل خودت